به مناسبت چهلمین سال آغاز جنگ تحمیلی
بسیجیهای ضدکرونا
میثم امیری نویسنده
توفیق یافتهام، راوی جهادگران در میدان کرونا باشم آنها از هفته اول کرونا در قم در اسفند۹۸ تن به راه سپردند. مثل شبرویی که از سیاهی نمیهراسد، دل به جاده میسپرد و از هیچ چیز به اندازه آسوده خفتن در یک شب پرآشوب آشفته نمیشود.
این روزها که دارم آن روایتها را تدوین میکنم، این خطها مقابلم رژه میرود:
«وارد رختکن شدیم. آدم تنها نمیتواند لباس مخصوص را تن کند. باید کسی باشد که بند گان را پشت آدم سفت ببندد؛ مثل بسیجیهایی که پشت سر هم ردیف میشدند تا سربندها بسته شود.»
«نمازخانه بیمارستان برای ما حکم دوکوهه را داشت. حکم پادگان گلف اهواز را داشت. جایی که میتوانستیم درباره خطمقدم، پست سیسییو و بخش داخلی زنان بهتر برنامهریزی و تصمیمگیری کنیم. نیروها از اینجا تقسیم میشدند.»
«برگشتم به ایستگاه پرستاری. مثل رزمندهای که از دل خط جدا شده و برگشته باشد توی سنگر.»
با نوشتن این چند خط خواستم بگویم نسل ما، متولدان سالهای بعد از پیروزی انقلاب، بالاخره مجالی پیدا کردیم بسیجی شویم. یعنی داوطلبانه در آغوش مرگ بخندیم. بالاخره این فرصت استثنایی نصیب آدمهایی از نسل ما شد.
لابد مخاطبی خواهد گفت: در تمام این 30سال بعد از جنگ، بسیجیها در همه عرصهها نقشآفرین بوده و حضور داشتهاند.
منکر آن کوششها و تلاشها نیستم. اما دریافت راوی این است، بسیجی دواطلبی است که در میدان مرگ حاضر باشد. اگر خطر مرگ مثل گلوله از بیخ گوش آدم رد نشود، آدم بسیجی نشده است. بسیجی با مرگ دست به گریبان میشود. گویی بسیجی داوطلب مرگ است. انگار بسیجی جوری پی مرگ است که کودکی پی مادرش. راوی از زبان آوینی چنین دریافتی از بسیجی بودن یافته است. بسیجی، آیندهاش را در میز مدیریت، تصاحب مناصب و موقعیتها نمیبیند؛ آیندهاش را در قبیله و لابی و غصب فرصتها نمیبیند. بسیجی پی میدانی میگردد که با مرگ همآغوش شود. در این همآغوشی است که پرواز رقم میخورد. به قول ملاقلیپور: پرواز در شب.
بسیجی، خاص ایران مسلمان است که شاهنامه دارد و حماسههای درگیر خیر و شر، گریبان تاریخش را رها نمیکند. ولی خطی از این معنا، در داوطلبان جسور ژاپنی نیز دیده میشود. به آنها کامیکازه میگویند؛ یعنی باد الهی. بادی که وقتی بلند شود طومار دشمن را در هم میپیچد. کامیکازه در جنگ جهانی دوم خلبانهایی بودند که جنگندههایشان را از بمب و سوخت پر میکردند و خودشان را به ناوهای آمریکایی میکوبیدند تا بسرایند: «چه تحملپذیر است، مردن در آسمان.» آنها با ترس و امید به آخرین پرواز میرفتند و فرصت نمییافتند دوباره به آغوش مادرانشان برگردند. آنها هر چند سر نترسی داشتند، ولی سخت بود با نیستی مطلقشان کنار بیایند. آن فرهنگ در ژاپن سامورایی و هاکاگوره تداوم نیافت؛ چون همیشه کامیکازه تردیدی در دل دارد. تردید از مردن، تردید از هیچ شدن.
این درست بر خلاف نامههای سراسر یقینی است که در جنگ ما نوشته میشد:
«آهای آقای ریگان، ای دشمن خدا و خلق، ما را از مرگ میترسانی؟ بسیجی را از مرگ میترسانی؟ مرغابی را از آب میترسانی؟ حیات ما در مردن است. مثل شیر بر تو میتازیم.»
این مانیفست بسیجیبودن است که به قلم شهید نوجوان نبیا... محمودی نوشته شد. در این خطوط دیگر خبری از ترس و تردید نیست. اگر هم تردیدی باشد، در حفظ این خط و در بسیجی بودن است نه در اصلش. اصل همان است که در فرهنگ ایرانی زنده است و گهگاهی در کوران منازعات خودش را نشان میدهد.
دوست دلسوخته ما خدابیامرز روحا... نامداری میگفت: «آن چیزی که در زبان بسیجی نوجوان ما خطاب به ریگان دیده میشود، همان چیزی است که سهروردی در لحظههای آخر عمر به آن رسیده بود. به سهروردی گفتند میخواهند تو را از بلندی پرت کنند. شیخ اشراق خندید. گفت نوآوری کردند. تا حالا از پایین میبردند بالا، حالا از بالا پرت میکنند پایین. شیخ اشراق گفت: مثل من به اینها همچون مثل آفتابپرست است به خفاش. چون اینها خودشان از خورشید بدشان میآید، فکر میکنند بهترین راه برای این که من را زجر بدهند این است که مرا ببرند در معرض آفتاب. اینها نمیدانند با مرگ چه انسی دارم.
چه جوری ممکن است کلمات شیخ اشراق بر زبان یک بچه نوجوان در یکی از روستاهای دورافتاده، جاری شود؟ »دوباره پس از 30سال، بسیجیانی پیدا شدهاند. بسیجیانی عاشق انسان و دلخسته از ملال روزگار. بسیجیانی که چارهای نمیدیدند برای حفظ وطنشان به خط بزنند و این طور بگویند: «جز با فدا شدن نمیشود توی بغل خدا رفت.»
اینها همانهایی هستند که به قول امامخمینی(ره) چیزی به قلبشان رسیده است. روحا... نامداری از زبان روحا... خمینی(ره) در اینباره چنین میگفت: «تب و تاب لحظه مرگ اینقدر سخت است که وقتی مرده را تکان میدهند، هر چه در حافظه دارد پاک میشود. چیزی در ذهنش نمیماند الا حرفی یا کلمهای که به قلبش رسیده باشد.»
پ.ن: کامیکازه این متن برگرفته از «فیلسوفی که خلبانان کامیکازه را تا پای مرگ همراهی میکرد» در وبسایت ترجمان است.
این روزها که دارم آن روایتها را تدوین میکنم، این خطها مقابلم رژه میرود:
«وارد رختکن شدیم. آدم تنها نمیتواند لباس مخصوص را تن کند. باید کسی باشد که بند گان را پشت آدم سفت ببندد؛ مثل بسیجیهایی که پشت سر هم ردیف میشدند تا سربندها بسته شود.»
«نمازخانه بیمارستان برای ما حکم دوکوهه را داشت. حکم پادگان گلف اهواز را داشت. جایی که میتوانستیم درباره خطمقدم، پست سیسییو و بخش داخلی زنان بهتر برنامهریزی و تصمیمگیری کنیم. نیروها از اینجا تقسیم میشدند.»
«برگشتم به ایستگاه پرستاری. مثل رزمندهای که از دل خط جدا شده و برگشته باشد توی سنگر.»
با نوشتن این چند خط خواستم بگویم نسل ما، متولدان سالهای بعد از پیروزی انقلاب، بالاخره مجالی پیدا کردیم بسیجی شویم. یعنی داوطلبانه در آغوش مرگ بخندیم. بالاخره این فرصت استثنایی نصیب آدمهایی از نسل ما شد.
لابد مخاطبی خواهد گفت: در تمام این 30سال بعد از جنگ، بسیجیها در همه عرصهها نقشآفرین بوده و حضور داشتهاند.
منکر آن کوششها و تلاشها نیستم. اما دریافت راوی این است، بسیجی دواطلبی است که در میدان مرگ حاضر باشد. اگر خطر مرگ مثل گلوله از بیخ گوش آدم رد نشود، آدم بسیجی نشده است. بسیجی با مرگ دست به گریبان میشود. گویی بسیجی داوطلب مرگ است. انگار بسیجی جوری پی مرگ است که کودکی پی مادرش. راوی از زبان آوینی چنین دریافتی از بسیجی بودن یافته است. بسیجی، آیندهاش را در میز مدیریت، تصاحب مناصب و موقعیتها نمیبیند؛ آیندهاش را در قبیله و لابی و غصب فرصتها نمیبیند. بسیجی پی میدانی میگردد که با مرگ همآغوش شود. در این همآغوشی است که پرواز رقم میخورد. به قول ملاقلیپور: پرواز در شب.
بسیجی، خاص ایران مسلمان است که شاهنامه دارد و حماسههای درگیر خیر و شر، گریبان تاریخش را رها نمیکند. ولی خطی از این معنا، در داوطلبان جسور ژاپنی نیز دیده میشود. به آنها کامیکازه میگویند؛ یعنی باد الهی. بادی که وقتی بلند شود طومار دشمن را در هم میپیچد. کامیکازه در جنگ جهانی دوم خلبانهایی بودند که جنگندههایشان را از بمب و سوخت پر میکردند و خودشان را به ناوهای آمریکایی میکوبیدند تا بسرایند: «چه تحملپذیر است، مردن در آسمان.» آنها با ترس و امید به آخرین پرواز میرفتند و فرصت نمییافتند دوباره به آغوش مادرانشان برگردند. آنها هر چند سر نترسی داشتند، ولی سخت بود با نیستی مطلقشان کنار بیایند. آن فرهنگ در ژاپن سامورایی و هاکاگوره تداوم نیافت؛ چون همیشه کامیکازه تردیدی در دل دارد. تردید از مردن، تردید از هیچ شدن.
این درست بر خلاف نامههای سراسر یقینی است که در جنگ ما نوشته میشد:
«آهای آقای ریگان، ای دشمن خدا و خلق، ما را از مرگ میترسانی؟ بسیجی را از مرگ میترسانی؟ مرغابی را از آب میترسانی؟ حیات ما در مردن است. مثل شیر بر تو میتازیم.»
این مانیفست بسیجیبودن است که به قلم شهید نوجوان نبیا... محمودی نوشته شد. در این خطوط دیگر خبری از ترس و تردید نیست. اگر هم تردیدی باشد، در حفظ این خط و در بسیجی بودن است نه در اصلش. اصل همان است که در فرهنگ ایرانی زنده است و گهگاهی در کوران منازعات خودش را نشان میدهد.
دوست دلسوخته ما خدابیامرز روحا... نامداری میگفت: «آن چیزی که در زبان بسیجی نوجوان ما خطاب به ریگان دیده میشود، همان چیزی است که سهروردی در لحظههای آخر عمر به آن رسیده بود. به سهروردی گفتند میخواهند تو را از بلندی پرت کنند. شیخ اشراق خندید. گفت نوآوری کردند. تا حالا از پایین میبردند بالا، حالا از بالا پرت میکنند پایین. شیخ اشراق گفت: مثل من به اینها همچون مثل آفتابپرست است به خفاش. چون اینها خودشان از خورشید بدشان میآید، فکر میکنند بهترین راه برای این که من را زجر بدهند این است که مرا ببرند در معرض آفتاب. اینها نمیدانند با مرگ چه انسی دارم.
چه جوری ممکن است کلمات شیخ اشراق بر زبان یک بچه نوجوان در یکی از روستاهای دورافتاده، جاری شود؟ »دوباره پس از 30سال، بسیجیانی پیدا شدهاند. بسیجیانی عاشق انسان و دلخسته از ملال روزگار. بسیجیانی که چارهای نمیدیدند برای حفظ وطنشان به خط بزنند و این طور بگویند: «جز با فدا شدن نمیشود توی بغل خدا رفت.»
اینها همانهایی هستند که به قول امامخمینی(ره) چیزی به قلبشان رسیده است. روحا... نامداری از زبان روحا... خمینی(ره) در اینباره چنین میگفت: «تب و تاب لحظه مرگ اینقدر سخت است که وقتی مرده را تکان میدهند، هر چه در حافظه دارد پاک میشود. چیزی در ذهنش نمیماند الا حرفی یا کلمهای که به قلبش رسیده باشد.»
پ.ن: کامیکازه این متن برگرفته از «فیلسوفی که خلبانان کامیکازه را تا پای مرگ همراهی میکرد» در وبسایت ترجمان است.