شما پیرمرد را ندیدهاید؟!
حامد عسکری شاعر و نویسنده
ما هر سال هیاتی میرویم زیارت اربعین. چیزی حدود 30 الی 40 نفر. سه سال پیش یک نفر را توی عراق پیدا کردیم که توی کربلا خانه داشت. یک خانه دوطبقه. برای اینکه زیاد بودیم. هر سال درست بعد از دهه اول جلسه میگذاریم، کربلاییها مشخص میشوند و بعد میرویم توی حساب و کتاب، عدد و رقمها که درآمد همه باید دانگمان را بدهیم. یک شماره کارت بین بچهها پخش میشود و یک نفر میشود مادرخرج. بعد زنگ میزنیم به طرف عراقیمان. رقم اجاره خانهاش را برای 10 روز به دلار میبندیم و او هم قول میدهد توی این 10 روز خانه را به کسی اجاره ندهد. خانه حدود 20 دقیقهای با حرم فاصله دارد و از همه لحاظ راحت است. اولین روزی بود که رسیده بودیم کربلا. خراب و خاکآلود خوابیدم. بیدار شدم، دوش گرفتم و آمدم توی کوچه، بازی بچهکربلاییها را عکاسی کنم. پیرمرد با یک شلوار کردی، یک عصا و پیراهنی رنگ و رو رفته با همان کلاههایی که سربازهای رضاشاهی بر سر میگذاشتند توی کوچه پدیدار شد. به من که رسید، گفت: خونه سهراب همینجاست؟ و من نمیدانستم سهراب را کیست. پرسوجو کردم، سهراب کسی نمیشناخت.
اذیتتان نکنم با رودهدرازی. پیرمرد هیچی همراهش نبود. تو میگویی حتی پاسپورت؟ من میگویم یک هزارتومانی. 10 روز مهمان ما بود توی همان خانه. نوبتی با بچهها میبردیمش زیارت و میآوردیمش خانه. سفرمان تمام شد. باید برمیگشتیم. من بلیت پرواز داشتم و دو سه تا از بچهها که زمینی از مرز مهران قرار بود بیایند ایران، قرار شد بیاورندش لب مرز و تحویلش بدهند و کس و کارش را مرزبانی پیدا کند.
من خودم ندیدم ولی بچهها بعد قصهاش را گفتند. میگفتند آلزایمر داشته، توی دهاتشان پیچیده یکی از دهات بغلیشان دارد میرود کربلا زیارت. با همان هیبتی که عرض کردم گفته میروم برای خداحافظی و سر از کربلا درآورده بود و توی کوچه ما توی کربلا دنبال خانه سهراب پسرش میگشت.
اینکه چه جوری به لب مرز آمده، اینکه چه جوری از مرزبانی ایران و عراق رد شده و هیچکس نگفته پاسپورتت و ویزایت کو و خرت به چند؟ اینکه بدون یک کلمه عربی بلد بودن با آن جسم نحیف و دولا خودش را رسانده در کربلا و توی کربلا دنبال خانه پسرش میگشته را من هم مثل شما نمیدانم. من هم هنوز نمیدانم امام حسین چهجوری آدمها را صدا میکند و کربلا
میبرد.
هنوز بعضی وقتها خواب پیرمرد را میبینم. با همان هیبت و ظاهر. همانجوری از خم کوچه میپیچد. عصازنان از پرسپکتیو کوچه به من نزدیک میشود و توی چشمهایم زل میزند و میگوید خانه سهراب همینه؟
تیتر خبرها