ماجرای گفت‌وگوی آبدار ابلیس و فرعون

ماجرای گفت‌وگوی آبدار ابلیس و فرعون

روزی فرعون پس از آن‌كه ادعای خدایی عصرگاهی خود را انجام داد و اطرافیان بر او سجده كردند و او خوشش آمد به اندرونی آمد تا استراحت كند و برای ادعای خدایی شامگاهی آماده گردد. خدمتكاران برای او یك سینی میوه آوردند و نفری سه‌بار سجده كردند و رفتند.
فرعون یك خوشه انگور از سینی میوه برداشت تا آن را بخورد. در این هنگام ابلیس در هیات جوانی زیبا بر او ظاهر شد. فرعون گفت: «كیستی؟»
ابلیس گفت: «من ابلیسم كه در هیات جوانی زیبا بر تو ظاهر گشته‌ام.»
 فرعون گفت: «وقتی قرار است خودت را معرفی كنی، دیگر چرا پوشش و استتار كرده‌ای؟» ابلیس گفت: «حالا آن را ولش كن. امروز اعصاب معصاب ندارم. بگو به نظرت كسی می‌تواند این خوشه انگور را تبدیل به یك خوشه مروارید كند؟»
 فرعون گفت: «بعید می‌دانم.»
 ابلیس چوب سحر خود را بیرون آورد و به ته انگور زد و آن را به یك خوشه مروارید تبدیل كرد.
فرعون گفت: «واهاهای، دمت گرم استاد!» سپس افزود: «بگذار بگویم بقیه انگورها را بیاورند تا آنها را هم به مروارید تبدیل كنی و پولدارتر شویم.»
ابلیس كه از این پاسخ جا خورده بود، برخاست و با لگد به صورت فرعون كوبید و گفت: «مردك كاسب. من به نزد تو آمدم تا بگویم مرا با این‌همه استادی به بندگی قبول نكردند، آن وقت تو فلان فلان شده دعوی خدایی می‌كنی، بعد تو می‌خواهی با من هم كاسبی كنی؟»
 فرعون كه دردش آمده بود، گفت: «حالا چرا می‌زنی؟»
 ابلیس گفت: «حقش بود آویزانت می‌كردم.» سپس یك پس‌گردنی محكم به او زد و در سینی میوه‌های فرعون نیز تف كرد و از كادر خارج شد.