ما و بوعلی سینا

ما و بوعلی سینا



پیرمرد می‌گفت: محمد علی از همه‌مان به روزتر بود. ترم اول علوم سیاسی بود در دانشگاه تهران. هربار می‌آمدم کلی کتاب می‌آورد و جزوه و ... کافی بود تو محل بپیچد محمدعلی از تهران آمده و بعد خانه حاج معصومه پاتوق همیشگی‌مان شلوغ شود از بحث و حرف و صحبت.
یکی دو روز از آمدن محمدعلی از تهران گذشته بود. ناخوش بود. گفته بود یکی‌دوروز استراحت کنم بعد می‌نشینیم به گپ و گعده و چای. خیلی هم اصرار داشت همه بنشینند که حرف‌های تازه‌ای دارم.
سه ساعت مانده به اذان، وعده‌مان بود. همه سر وقت آمده بودند. یک منبر مطول و مفصل رفت در مدح و منقبت نوعی مبارزه به نام مبارزه خموش. در باب این که سوال برانگیز است و کلی قشر خاکستری را جذب می‌کند. منبرش که تمام شد قرار شد برای شروع، یک عکس امام‌خمینی را بزرگ روی بوم نقاشی کنیم و به دست بگیریم و در خیابان اصلی شهر پشتش در سکوت مطلق راه برویم.
داوود بین ما، نقاشی‌اش بد نبود.
یک بوم 2 در 5/1 را با تخته ساختیم و رویش متقال کشیدیم و با چسب چوب ضخیمش کردیم که رویش رنگ بنشیند. بوم خشک شد. نوبت به هنرنمایی داوود رسید. اول با مداد طرح اولیه امام را کشید و بعد با رنگ سیاه طراحی‌اش کرد. خیلی شبیه نشد. یعنی تقریبا نقاشی یک فرد معمم بود که هرکسی می‌توانست باشد. مهم این بود که برای ما امام‌خمینی بود و در راه مبارزه از هیچی بهتر بود. نقاشی خشک شد.
بعد از نماز ظهر، پس فردایش وعده کردیم. نماز را خواندیم و جلوی مسجد تجمع کردیم. 50نفری بودیم. دو ستون شدیم. پشت بوم راه افتادیم به سمت شهربانی. همه مردم خیابان نگاهمان می‌کردند. جلوی شهربانی که رسیدیم. رئیس شهربانی هم آمد نگاهی کرد و رفت تو. از تعجب داشتیم شاخ در می‌آوردیم. سرگرد رستمی تظاهرات ببیند و چیزی نگوید؟ محال ممکن بود. ماموریت انجام شده بود. ما مبارزه خاموش کرده بودیم و احساس خفنی داشتیم.
تظاهرات تمام شد. ما برگشتیم. بوم عکس را گذاشتیم در انباری مسجد. شب در صف نانوایی بودم که رستمی با جیپ شهربانی آمد جلوی نانوایی و گفت شاطر دو تا نان بفرست دم در خانه. بعد با من چشم در چشم شد. اشاره کرد به سمتش بروم. دل توی دلم نبود. پاهایم سنگین شده بود.
نزدیکش که رسیدم دست گذاشت روی شانه‌ام و با خنده‌ای که پشت سبیل‌هایش پنهان شده بود، گفت: «آفرین.» گفتم «چی؟» گفت نه خوشم اومد! گفتم «چی رو می‌فرمایید؟» گفت «خیلی خوبه که شما اینقدر به تاریخ علاقه‌مندید.» باز هم متوجه منظورش نشده بودم. ولی هوایی گفتم «نه خواهش می‌کنم وظیفه بود.» گفت «همیشه از این کارها بکنید!» گفتم «چه کار؟»
گفت «همین کاری که امروز عصر کردید. همین که عکس ابوعلی سینا را روی بوم کشیدید و و او را به مردم معرفی کردید. باریکلا! مردم شهر به جوونایی مثل شما افتخار می‌کنند. مردم باید بوعلی سینا را بشناسند!»