وطن یعنی چه آباد و چه ویران...
ته دل آمها، چیزی، آنی و نقطه ای وجود دارد که گاهی با دیدن تصویری، فریم عکسی یا ده ثانیه ویدئو قیلی ویلی می رود. در دل آدم انار پاره میشود و میلرزد. درست بعد از این قیلی ویلی رفتن، آنزیمی در مغز ترشح میشود و پیامش میچرخد توی تکتک سلولهای آدم. درست همان وقت است که حس غرور متولد میشود. درست برعکس آن حس تکبر که فقط مخصوص خداست. این حس دوستداشتنی یکی از آن نعمتهایی است که خدا به ما داده و هر از گاهی کپسولش توی دلمان می ترکد و حالمان خوب میشود. یکی از همین اتفاقات، دیروز رخ داد. تیم ملی هندبالمان خوب موقعی آن کپسول دوست داشتنی را در دلمان ترکاند و حالمان را خوب کرد. بر خلاف معمول تشریفات پیش از شروع مسابقه و لحظه نواختن سرود ملی کشورعزیزمان، هندبالیستها بر خلاف رسم متداول مسابقههای ورزشی- که به یک صف شانه به شانه هم میایستند و دست روی سینه میگذارند و سرود را زمزمه میکنند- دور پرچم، نیمدایره زدند و دست را تیغه کردند و مثل احترام نظامیها چسباندند بغل شقیقه و سرود را زمزمه کردند. در این حال و روز وطن، چنان که دانم و دانی، کارشان کاری بود کارستان. این بچهها هرکدامشان مال یک جای ایرانند و اینگونه هرکدامشان مثل پروانه دور پرچم خوشرنگ ایران عزیز احترام گذاشتند. من این بچههای اقصی نقاط ایران را نمیدیدم. من زمين هندبال نميديدم ، آن مستطیل کفپوش رزینی جایی بود شاید حوالی چالدران، جایی در سرحدات سیستان و لرستان. من قهرمانان وطن را میدیدم با قطار فشنگ بسته به کمر و کتف و با دعایی تیر بند بر بازو با زره دعای مادرانی شیرزن و جگر آور. من در آن مستطیل، زیر نور نورافکنها در چکاچک فلاش ها و دوربینها، هندبالیست را نمیدیدم. میرزاکوچکخان سوختهسرایی را میدیدم. رئیسعلی خان دلواری را میدیدم. رفعت نظام خان بمی و ابراهیم همت و شیخ محمدخیابانی را میدیدم. من از دریچه کوچک صفحه نمایشگر تلفنهمراهم نقبی زدم به گذشتهام، به تاریخ، به همه تاریخ ایران و آنجا که همه سربازانش پا چسبانده بودند و به احترام پرچم، کلماتی مقدس را زمزمه میکردند. این چیزی که اینجا میخواهم بگویم را متاسفانه خانمها نمیتوانند درست درک کنند. البته ایرادی هم ندارد. خیلی از لحظات لطیف و زنانه و مادرانه هم هست که ما مردها از درک و تجربهشان عاجزیم. در دوران سربازی، هنگام مراسم صبحگاه، آن لحظهای که پرچم آرام آرام بالا میرود و نسیم، شلال میشود توی نرمی براقش و به رقص درمیآید خیلی خون خوشرنگی در قلب پمپاژ میشود. خیلی حال دلت خوب میشود. این صحنه را حتما در اینترنت جستوجو کرده و کیف کنید از این سربازان وطن که چنین چشم دوختهاند به پرچم و شق و رق و باصلابت و اقتدار ایستادهاند و سرود ملی را زمزمه میکنند. برادران نادیده وناشناس من! دورتان بگردم که حال ما را در این روزهای خاکستری سرد، گرم کردید و آن آنزیم چند میکروگرمی در مغز ما ترشح شد و دلمان ضعف رفت از دیدن پرچم سه رنگ کشورمان. شیرمادرتان حلالتان و لقمه حلال رنج پدرانتان نوش جانتان! سخن به درازا کشید. همین را بگویم و خلاص. چند وقت پیش جایی خواندم که نوشته بود: وطن هتل نیست که اگر خدماتش به تو خوب نبود، ترکش کنی. دم برو بچه های تیم ملی هندبال و همه آنها که دلشان برای اعتلا و اقتدار ایران میتپد، گرم!
تیتر خبرها