از روزگار رفته حکایت

از روزگار رفته حکایت



پنج ساله است. سال ١٣۵۵، از چشمه ایلخی نزدیکی‌های فریمان کوچ می‌کنند. در مشهد خانه می‌گیرند و به امام رضا(ع) نزدیک‌تر می‌شوند.

زمستان است. فصل تعطیلات کشاورزی. حدود ده سالگی. مادر با دست‌های مهربان، کلاه‌های قشنگ و گرمی می‌بافد. از رضاییه در جنوب شهر مشهد تا حرم راهی نیست. سریع می‌رسند. دم غروب، کلاه‌های رنگی را با پدر بساط می‌کنند نزدیک حرم. فقط خدا کند بچه‌ محل‌‌ها آن اطراف پرسه نزنند.

با برادرها می‌روند بنایی و گچ‌کاری. کار سختی ا‌ست در سیزده سالگی اما مهم نیست. پدر چهره‌ خسته‌تری دارد و آنها می‌توانند.

تابستان است. پدر برای کشاورزی به روستا رفته. فرصتی مغتنم برای فوتبال بدون سرزنش. فوتبالی که چیزی جز پاره کردن کفش و جوراب نداشته تا به حال. گونی را می‌پیچند دور دروازه. توپ بین کتانی‌های چینی و کفش‌های رنگ‌ و‌ رو‌ رفته می‌چرخد. دریبل می‌شود. عاقبت هم می‌رسد به ریزه میزه‌ سرعتی. کفش‌های کهنه بیشتر مزاحم‌‌اند. پرت‌شان می‌کند به دورترین نقطه. پاهای برهنه چنان تیز روی خاک می‌دود که تا بقیه بجنبند توپ می‌نشیند وسط دروازه‌ گل کوچک. برنده می‌شوند. عرق‌ریزان به خانه می‌دود. در یخچال را باز می‌کند. چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شود. آن‌قدر دویده که دلش ضعف می‌رود. یک قاشق رب روی نان می‌کشد و لقمه را
با ولع گاز می‌زند.

بالاخره می‌رسد به ١٣۶٧. در ابومسلم توپ می‌زند. با همان پیراهن‌های مشکی، قرمز و حقوقی که سر ماه تقریبا کلش را می‌دهد به مادر. چه امیدها که دارد. چه کارها که در آینده‌ نزدیک برای مادر و پدر خواهد کرد. دو سال بعد درست وقتی که به نظر می‌رسد روزگار کمی مهربان‌تر شده، بیماری و کوچ مادر همه را غافلگیر می‌کند.

ضمیمه چار دیواری