فرمانروا و سررفتگر و قضیه پنجم
امید مهدینژاد طنزنویس
یوزف پیلسودسکی که در اوایل قرن بیستم و پیش از جنگ جهانی اول فرمانروای لهستان بود، عادت داشت شبها با لباس مبدل به گردش در پایتخت بپردازد و مشکلات زیست شبانه را از نزدیک مورد مداقه و امعاننظر قرار دهد.
یک شب وقتی پیلسودسکی سوار اسب مشغول بازدید شبانه از نواحی مختلف پایتخت بود، در گوشه خیابان چشمش به سه رفتگر افتاد که قصد داشتند درخت بزرگی را که قطع شده بود و سر راه افتاده بود و راه را بسته بود از جا بردارند و راه را باز کنند اما به علت سنگینی بیش از حد درخت، موفق نمیشدند. در کنار آنها نیز مردی درحالیکه دستهای خود را به کمر زده بود به کارگران ارد ناشتا میداد.
پیلسودسکی رو به مرد دست به کمر کرد و گفت: آقا، به نظر میرسد اگه شما هم به این مردان کمک کنید، آنها بتوانند این تنه درخت را از میان راه بردارند.
مرد دست به کمر گفت: با سپاس از توجه و فضولی شما، من رفتگر نیستم بلکه سررفتگر هستم و باید مراقب اجرای کار باشم نه اینکه خودم کار کنم. پیلسودسکی چیزی نگفت و به کناری رفت و از اسب پیاده شد و کتش را درآورد و آستینهایش را بالا زد و به کمک رفتگران شتافت. دقایقی بعد آنها تنه درخت را از سر راه برداشتند و به کناری انداختند. پیلسودسکی نزد سررفتگر رفت و گفت: ببخشید که دخالت کردم.
سررفتگر از وی پرسید: اسمت چیست؟ پیلسودسکی گفت: کوچک شما یوزف پیلسودسکیا، فرمانروای لهستان. سررفتگر گفت: زر نزن بابا. در این هنگام پیلسودسکی نشان مخصوص فرمانروایی را بیرون آورد و به سررفتگر نشان داد. سررفتگر ترسید و بر خود لرزید و تا پایان عمر کاری خود همواره به کارگران کمک کرد و به هرکس رسید خاطره ملاقاتش با فرمانروا را تعریف کرد و خجالت هم نکشید.
یک شب وقتی پیلسودسکی سوار اسب مشغول بازدید شبانه از نواحی مختلف پایتخت بود، در گوشه خیابان چشمش به سه رفتگر افتاد که قصد داشتند درخت بزرگی را که قطع شده بود و سر راه افتاده بود و راه را بسته بود از جا بردارند و راه را باز کنند اما به علت سنگینی بیش از حد درخت، موفق نمیشدند. در کنار آنها نیز مردی درحالیکه دستهای خود را به کمر زده بود به کارگران ارد ناشتا میداد.
پیلسودسکی رو به مرد دست به کمر کرد و گفت: آقا، به نظر میرسد اگه شما هم به این مردان کمک کنید، آنها بتوانند این تنه درخت را از میان راه بردارند.
مرد دست به کمر گفت: با سپاس از توجه و فضولی شما، من رفتگر نیستم بلکه سررفتگر هستم و باید مراقب اجرای کار باشم نه اینکه خودم کار کنم. پیلسودسکی چیزی نگفت و به کناری رفت و از اسب پیاده شد و کتش را درآورد و آستینهایش را بالا زد و به کمک رفتگران شتافت. دقایقی بعد آنها تنه درخت را از سر راه برداشتند و به کناری انداختند. پیلسودسکی نزد سررفتگر رفت و گفت: ببخشید که دخالت کردم.
سررفتگر از وی پرسید: اسمت چیست؟ پیلسودسکی گفت: کوچک شما یوزف پیلسودسکیا، فرمانروای لهستان. سررفتگر گفت: زر نزن بابا. در این هنگام پیلسودسکی نشان مخصوص فرمانروایی را بیرون آورد و به سررفتگر نشان داد. سررفتگر ترسید و بر خود لرزید و تا پایان عمر کاری خود همواره به کارگران کمک کرد و به هرکس رسید خاطره ملاقاتش با فرمانروا را تعریف کرد و خجالت هم نکشید.