مشعلت  روشن!

مشعلت روشن!

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

آخرین باری که در هوای آبادان نفس کشیدم اواسط پاییز بود و هوا در کشور داشت رو به سرما می‌رفت. البته این رو به سرما رفتن در جایی مثل آبادان معنایی ندارد. برای مایی که در مناطق دشت و کوهپایه بزرگ شده‌ایم، درک گرمای تابستان آبادان مثل درک غواصی برای گنجشک است. هوای نیمه پاییز آبادان نفسم را گرفته بود. گرما قطره‌قطره روی پیشانی‌ام می‌نشست و بوی گاز ترش، نفس‌کشیدن را برایم سخت کرده بود. هوا یک سیال چسبناک بود. احساس می‌کردی همین که در این هوا راه می‌روی و بوی تند نفت و گاز را نفس می‌کشی چیزی دارد به پوستت می‌چسبد و هی مجبور بودی از سر وسواس به پوستت انگشت بکشی و منتظر باشی وقتی به نوک انگشتت نگاه می‌کنی لایه‌ای غلیظ از روغن ببینی. من نفت و شرکت نفت و فضای آبادان را از زندگی‌کردن در رمان‌هایی که خوانده‌ام می‌شناسم. از زندگی‌کردن با خانواده‌ای ارمنی در محله سازمانی شرکت نفت در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم». از قدم زدن در کوچه‌ها و باشگاه‌های تنیس بریم، از ترس و دلهره‌ای که با «همسایه»های احمد محمود به جانم می‌افتاد. من در تمام رمان‌هایی که از آبادان و شرکت نفت خوانده‌ام، در هوای گاز ترش نفس کشیده‌ام و در شرکت نفت کار کرده‌ام. شاید هم به همین دلیل باشد که الان اعتراض و انتقاد کارگران شرکت نفت را به چشم دیگری نگاه می‌کنم. کارگرانی که ادعا دارند با توجه به حرفه‌ای بودن مهارت و سختی کارشان، حقوق کافی نمی‌گیرند.  من نه می‌دانم که کارگران شرکت نفت دقیقا چه کار می‌کنند و نه می‌دانم که دقیقا چقدر حقوق می‌گیرند. فقط می‌دانم شرکت نفت فقط یک شرکت کارآمد و قدیمی در کشور ما نیست. یک تاریخ است، یک فرهنگ. جایی که از وقتی انگلیسی‌ها را از باشگاه‌های تنیس لاکچری‌شان در محله‌های مرفهی که برای خودشان ساخته بودند بیرون کردیم، تا همین امروز چرخ رو به جلوی پیشرفت این مملکت بوده است. حالا هم سهم من که هیچ از این ماجرا نمی‌دانم همین‌قدر بوده که اسمی از مشعل روشن تاریخ زنده آبادان ببرم. باقی‌اش سهم کسانی که می‌دانند چه خبر است و دست‌شان می‌رسد.