کتابفروشی، توقفگاه دریانوردان مجروح و خسته است
در میان تاریکی و توفان
هفته قبل یکی از مشتریهای قدیمی بنده که ساکن اردبیل است و هروقت تهران تشریف بیاورد حتما به من سری میزند، وارد کتابفروشی شد و با طمأنینه و چهرهای آرام شروع به قدم زدن لابهلای قفسهها کرد. یکی از جذابیتهای حرفه کتابفروشی همین است که بنشینی و قدم زدن آدمها، خیرهبودنشان به کتابها و نشستن و تورق و کلا عشقبازی مشتریها با کتابها را نظاره کنی. ایشان هم از همان مشتریها بود که همچون نسیمی ملایم لابهلای قفسهها میچرخید و در سکوت با کتابها خلوت میکرد. همیشه وقتی میآمد آرامش و انرژی عجیبی در چهره و رفتارش نمایان بود که بهشدت مرا متأثر میکرد. لبخند کوچک و عمیقی بر چهره داشت و با چشمان برقزدهاش حسابی آشفتگیهای درونم را سامان میبخشید. هربار که میآمد و میرفت دلم آرامش مییافت. مدت نسبتا زیادی بود که به ما سر نزده بود. درگیر مسائل کاریاش بود. جالب است بدانید که یکی از شخصیتهای سیاسی شهر خود است و بهشدت درگیر. آمد، سلام و احوالپرسی گرم و کوتاهی داشتیم و بعد مثل همیشه، بدون کوچکترین عجله و شتابی شروع کرد بین قفسههای کتاب چرخیدن. آرام قدم برمیداشت و قفسهها را رصد میکرد. گهگاهی هم کتابی بیرون میکشید و تورق میکرد. بعد از مدتی چرخیدن، چای کمرباریکی ریختم و پشت میز وسط کتابفروشی، در میان کتابها نشستیم تا هم گلویی تر کنیم و هم کمی با هم گپ بزنیم. برایم مفصل درددل کرد. درباره مسائل سیاسی و چالشها و دغدغههای کاری خود گفت. دل پری داشت. بهعنوان فردی که آرام نمیگرفت و در پی تحقق دغدغههایش از هیچ تلاشی فروگذار نبود، مصیبتهای زیادی را متحمل شده بود و همچنان درگیر پیشبردن آرمانهایی بود که برای آنها کارش را آغاز کرده بود. کمی که صحبت کردیم به من گفت شما به کارت برس و دوباره بلند شد و چرخیدن میان قفسههای کتاب را از سر گرفت. اینبار از بین کتابهایی که از قفسه بیرون میکشید بعضی را دیگر به قفسه بازنگرداند و ظاهرا برای خود برگزید. در نهایت پیش من بازگشت و گفت: امروز خیلی برکت داشتی برام.
متعجب و کنجکاو به وی نگاه کردم. گفت: کتابی را خانمم مدتها میخواست و هرچه میگشتم پیدا نمیکردم. الان یک نسخه ازش در قفسههایتان پیدا کردم و برداشتم. کاغذ کادویی برداشت و روی همان میز وسط فروشگاه کتاب را با حوصله کادو کرد و گفت: چند روزی است صاحب فرزند شدهام، دنبال یک هدیه مناسب برای همسرم بودم. از دیدن این کتاب خوشحال خواهد شد.
خیلی خوشحال شده بودم. هم از اینکه کتاب را در کتابفروشی ما پیدا کرده بود و هم از اینکه هنوز هم کسانی هستند که کتاب هدیهگرفتن آنقدر خوشحالشان میکند که حتی در این شرایط که تازه صاحب فرزند شدهاند هم چشمانشان با دیدن کتاب مورد علاقهشان برق میزند و برای مطالعه در این شرایط هم جایگاهی قائل هستند. ولی خوشحالی و شگفتزدگی بنده به همینجا ختم نشد. هنگام مراسم خداحافظی حرفی زد که مرا تا مدتها به خود مشغول کرد. حرفی تکاندهنده که فقط در کلمات با آن مواجه نشدم بلکه واژهها همچون تذکر و تلنگری مرا به چیزی راهنمایی کردند که پیش از این با بند بند وجودم تجربه کرده بودم.
گفت: «اینجا تعدیلکننده است.» ابتدا خیلی متوجه نشدم منظورش چیست. ظاهرا او هم متوجه ابهام من شده بود. چون در ادامه گفت: فکر کن یک توفان سهمگین اومده و همه جا را تلاطم و تاریکی فراگرفته، یکباره بیای تو فضایی که خبری از توفان نیست و آرام و روشن است. اینجا مثل همان مکان تعدیلکننده وسط توفانهاست.
تکان خوردم. عجب تعبیری بود!
و چقدر دقیق بود. حداقل برای خودم که به محض ورود به کتابفروشی و عبور از دروازه آن گویی وارد مکانی جادویی و متمایز از دنیای بیرون شده باشم متأثر از قفسهها و کتابها آرامش و انرژی بهخصوصی تمام وجودم را در بر میگیرد. آرامشی که محصول شور و هیجان بودن در میان کتابها است.
حرفش را خیلی خوب درک میکردم. ظاهرا هم که دیدن من و خرید کتاب بهانهای برای وی بود که در میان تاریکی و تلاطم و توفان دنیای بیرون مجالی برای آرامش و تعدیل بیابد. گویی گاهبهگاه همچون سربازی میدان جنگ را رها میکند به عقب برمیگردد تا جراحتها و دردها را سامان دهد، دمی بیاساید و تجدید قوا کند و دوباره با قوت مضاعف و روحیهای قویتر به میدان بشتابد. کتابفروشی برای او چنین جایی است.
همچنان برای من و شاید برای شما
متعجب و کنجکاو به وی نگاه کردم. گفت: کتابی را خانمم مدتها میخواست و هرچه میگشتم پیدا نمیکردم. الان یک نسخه ازش در قفسههایتان پیدا کردم و برداشتم. کاغذ کادویی برداشت و روی همان میز وسط فروشگاه کتاب را با حوصله کادو کرد و گفت: چند روزی است صاحب فرزند شدهام، دنبال یک هدیه مناسب برای همسرم بودم. از دیدن این کتاب خوشحال خواهد شد.
خیلی خوشحال شده بودم. هم از اینکه کتاب را در کتابفروشی ما پیدا کرده بود و هم از اینکه هنوز هم کسانی هستند که کتاب هدیهگرفتن آنقدر خوشحالشان میکند که حتی در این شرایط که تازه صاحب فرزند شدهاند هم چشمانشان با دیدن کتاب مورد علاقهشان برق میزند و برای مطالعه در این شرایط هم جایگاهی قائل هستند. ولی خوشحالی و شگفتزدگی بنده به همینجا ختم نشد. هنگام مراسم خداحافظی حرفی زد که مرا تا مدتها به خود مشغول کرد. حرفی تکاندهنده که فقط در کلمات با آن مواجه نشدم بلکه واژهها همچون تذکر و تلنگری مرا به چیزی راهنمایی کردند که پیش از این با بند بند وجودم تجربه کرده بودم.
گفت: «اینجا تعدیلکننده است.» ابتدا خیلی متوجه نشدم منظورش چیست. ظاهرا او هم متوجه ابهام من شده بود. چون در ادامه گفت: فکر کن یک توفان سهمگین اومده و همه جا را تلاطم و تاریکی فراگرفته، یکباره بیای تو فضایی که خبری از توفان نیست و آرام و روشن است. اینجا مثل همان مکان تعدیلکننده وسط توفانهاست.
تکان خوردم. عجب تعبیری بود!
و چقدر دقیق بود. حداقل برای خودم که به محض ورود به کتابفروشی و عبور از دروازه آن گویی وارد مکانی جادویی و متمایز از دنیای بیرون شده باشم متأثر از قفسهها و کتابها آرامش و انرژی بهخصوصی تمام وجودم را در بر میگیرد. آرامشی که محصول شور و هیجان بودن در میان کتابها است.
حرفش را خیلی خوب درک میکردم. ظاهرا هم که دیدن من و خرید کتاب بهانهای برای وی بود که در میان تاریکی و تلاطم و توفان دنیای بیرون مجالی برای آرامش و تعدیل بیابد. گویی گاهبهگاه همچون سربازی میدان جنگ را رها میکند به عقب برمیگردد تا جراحتها و دردها را سامان دهد، دمی بیاساید و تجدید قوا کند و دوباره با قوت مضاعف و روحیهای قویتر به میدان بشتابد. کتابفروشی برای او چنین جایی است.
همچنان برای من و شاید برای شما