قصه حّر و منوچهر

قصه حّر و منوچهر

حامد عسگری




شب از ستاره گذشته بود، از باران سرشب باریده، خیابان‌ها هنوز خیس بود و فرعی‌ها و کوچه‌ها که آسفالت نبود گله‌گله آب باران جمع شده بود و انعکاس ماه را می‌شد توی پیاله آب کف کوچه‌ها دید. دو بال عبایش را توی مشت گرفته و بالا کشیده بود که خیس و گل و لای نشود. قدم برمی‌داشت و صلوات می‌شمرد. توی صلوات‌هایی که می‌شمرد داشت برنامه‌های فردایش را مرور می‌کرد. خانه پیرزن دروازه دولاب، خانه سیدجلال، تکیه میرزایحیی، خانه پایین گود عربا، همه باید روضه می‌خواند. از خم کوچه که پیچید زیربازار چه منوچهر را دید با نوچه‌هایش. تاریکی چسبناک شب فقط هیبتی از آنها را هویدا می‌کرد. از خنده‌های رها و سرمستانه‌اش شناختش. سر به راه نبود. همه اهل بازارچه آسه می‌رفتند و می‌آمدند که با منوچهر چشم تو چشم نشوند. دور زدن فایده نداشت. راه دور می‌شد و کلید همراهش نبود. تا برسد اهل خانه خواب بودند. با خودش گفت سرم را پایین می‌اندازم و می‌روم. با من کاری ندارند. شش نفر بودند. دو طرف کوچه روی پله‌های حجره‌ها نشسته بودند. در یک حلب هم هیزم روشن کرده بودند. اوقور بخیر سید! از این ورا کجا به سلامتی؟ کجا بودی کجا می‌ری؟ این جمله‌ها از دهان منوچهر بیرون می‌آمد با همراه بخاری رقیق که بوی نجسی می‌داد. روضه بودم. الان هم دارم می‌رم خونه. روضه چه وقت؟ منوچهر تلوتلو خورد و این را گفت. شب دوم محرمه آقا منوچهر این‌قدر شلوغی ماشالا هزارماشالا که دیگه حساب روز، شب، رمضان و محرم از کفت رفته انگار. منوچهر یکه خورد. انگار توی صورتش یک پارچ آب یخ پاشیده باشند، پاهایش انگار دوتا ستون سیمانی شده بود که دومتر رفته باشند توی خاک. پا از پا نمی‌توانست بردارد. آب گلویش را پایین داد. بریده‌بریده حرف می‌زد. به خودش آمد. از تک و تا نیفتاد. گفت: عجب! پس محرمه؟ خب اگه این‌جوریه پس برا مام باس روضه بخونی امشب.پیرمرد توی بد مخمصه‌ای افتاده بود. من و من کرد، ناوقته، ایشالا فردا تشریف بیار خونه سادات‌اخوی‌ها در خدمتیم. منوچهر گفت: مادر نزاییده کسی رو حرف منوچهر حرف بزنه. خواست بهانه بتراشد. اینجوری که نمی‌شه آقا منوچهر روضه چهارپایه می‌خواد منبر می‌خواد مستمع می‌خواد. «بترمگین رو زمین». منوچهر به نوچه‌هایش این را گفت و خودش چهار دست و پا نشست وسط کوچه. بفرما اینم منبر. بشین رو کمر من روضه تو بخون برو. راه در رو نداشت. نه گفتن همان بود و داغ و درفش و تیزی همان. صلی‌ا... علیک یا اباعبدا... را که گفت از ذهنش گذشت روضه حر بخواند:
من حر پشیمانم تو زاده زهرایی... منوچهر زیر پایش تکان‌تکان می‌خورد از اشک. نوچه‌هایش هم. اشک بود که باریدن گرفته بود. سید تا الان برای نجات از مخمصه می‌خواند و اشک‌ها را که دید حسابی مایه گذاشت، مفصل خواند. روضه تمام شد. سلام داد، بلند شد، توی نور سرخ آتش منوچهر جلو آمد. چند سکه گذاشت پر شالش و گفت دمت گرم سید! فقط یه سوال، سید گفت جانم؟ منوچهر با تضرعی کودکانه گفت: یه عمره روضه می‌خونی. من امشب منبر روضه شاه‌کربلا بودم. تو که از اون دنیا خبر داری بهم بگو ببینم خدا دلش میاد منبر حسینش رو تو آتیش جهنم بسوزونه؟