چشمانم چیزی ندید
امید مهدینژاد
از سرانجام نیک اولیا و اتقیا، همآنان که در عاشورای طف به تیغ اشقیا در خون شدند و بهشت را به بها خریدند، بسیار گفته و سرودهاند که آنان پاکان و شهیداناند و والایان و از عاقبت آن ناپاکان نیز، که تیغ بر یاران خدا کشیدند و نامشان را در جریده دهر به سیاهی پیوستند، شمهای به بیان آوردهاند و این بهرهای دیگر از آن شمه:
گویند مختار، «معاذبن هانی» را فرستاد تا خولی را بیابد و خولی آن بود که رأس مبارک حسین را شب در تنور خانهاش نهان داشته بود و فردا برِ ابنزیاد برده بود، لعنها... علیه. معاذبن هانی و ابوعمره به خانه خولی شدند، در طلب او. زن خولی از خانه بیرون آمد. او را پرسیدند: خولی کجاست؟ او گفت: نمیدانم و با دست به بیتالخلا اشارت کرد و گفت: در آنجاست. پس خولی را یافتند که زیر سبدی در بیتالخلای خانهاش نهان شده بود. او را بیرون کشیدند و به سوی مختار میبردند که در راه دیدندش که با سپاهیان میآید. مختار گفت: ملعون را به خانهاش برگردانید تا در آنجا به سزایش برسانم. پس جملگی به خانه خولی رفتند و مختار او را به درک رساند و یاران، نعشش به آتش دادند و بازگشتند.
عبدا... پسر زباح گوید: روزی مردی نابینا دیدم. سبب نابیناییاش پرسیدم. گفت: من از آنان بودم که در کربلا به جنگ با حسین رفته بودم، با نُه تن از دوستانم اما نه نیزهای زدم، نه خنجری کشیدم، نه شمشیری برآوردم و نه تیری بینداختم. چون حسین را شهید کردند، بازِ خانه شدم و نماز خفتن کردم و خفتم. در خواب دیدم که مردی گریبانم گرفت که: بیا، رسولا... تو را میطلبد. گفتم: او را با من چهکار؟ نشنید و کشانکشانم نزد او برد. سید را دیدم در صحرایی نشسته محزون و ملکی با شمشیری از آتش بر فراز سرش ایستاده. آن دوستانم را دیدم که آن ملک با شمشیر میزند و میکشد و میسوزاند و باز زنده میکند و از نو میزند و میکشد و میسوزاند. بر خاک نشستم و سید را سلام گفتم. جواب نگفت. ساعتی گذشت تا گفت: ای دشمن خدا، حرمت من شکستی و عترت من کشتی و حقم پامال کردی. گفتم: یا رسولا... ، نیزهای نزدم و خنجری نکشیدم و شمشیری برنیاوردم و تیری نینداختم. گفت: راست گفتی اما در میان آنان بودی و سیاهی لشکرشان را افزون کردی. سید گفت: نزدیکتر بیا. نزدیکتر رفتم. تشتی خون پیشروی سید بود. فرمود: این خون فرزند من، حسین است. پس از آن خون دو میل در چشم من کشید. از خواب برخاستم و دیگر چشمانم چیزی ندید.
تیتر خبرها