آن خاک خون شده بود

آن خاک خون شده بود

امید مهدی‌نژاد




عمر بن سعد، سر حسین را با خولی بن یزید و حُمَید بن مسلم به عبیدا... فرستاد.
آنگاه فرمود تا سرِ دیگر از کشتگان را از تن برگیرند و با شمر بن ذی‌الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج به کوفه فرستند.
عمر بن سعد و سپاهیانش تا ظهر روز یازدهم از محرم در کربلا ماند.
آنگاه فرمود تا بار کنند و به کوفه برگردند و دختران و خواهران حسین و هرکه از زنان و کودکان کاروان که بر جای بودند، با آنان بودند و علی بن الحسین که سخت ناخوش بود.
اسیران را بر شتران بی‌جهاز نشاندند و سر و روی گشاده،‌ از میان سپاهیان به سوی کوفه راندند و پیکرهای کشتگان وانهادند. پس گروهی از بنی‌اسد که در غاضریه مقام داشتند، برفتند و بر آنان نماز خواندند و در خاک‌شان
کردند.
و طفل حسین را کنار پاهایش در خاک نهادند و دیگر از شهیدان را در قبری بزرگ که پایین پای حسین بکندند و عباس را همان‌جای که افتاد و چون آن تن‌ها در خاک می‌کردند، پرندگانی دیدند سفید که پرواز می‌کردند.
آن‌روز در مدینه، از خانه ام‌سلمه بانگ شیون برخاست. پس مردان و زنان اهل مدینه به خانه او
شدند.
عبدا...بن عباس گفت:
ـ ای مادر مؤمنان، از چه می‌مویی؟
ام‌سلمه پاسخش نداد و روی در زنان بنی‌هاشم کرد و گفت:
ـ ای دختران عبدالمطلب، با من بگریید، که به‌خدا سرورتان و سرور جوانان اهل بهشت کشته شد، به‌خدا سبط نبی و ریحانه‌اش حسین کشته شد.
گفتند:
ـ از کجا دانستی؟
گفت:
ـ در خواب رسول را دیدم، پریشان و آسیمه. سبب پرسیدم، گفت: پسرم حسین و خاندانش کشته شدند و من ایشان را به خاک سپردم. پس برخاستم و به غرفه‌ام شدم حیران و تربت حسین را دیدم که جبرائیل از کربلا آورده بود بهر پیامبر و گفته بود هنگام که این خاک خون شد، فرزندت کشته آمده است و نبی آن خاک به من داد و گفت در شیشه‌ای بریز و نگاه دار و چون بدیدم، آن خاک خون شده بود. ‌