یک گل در شش گلدان
حامد عسکری
بچهها همیشه عجیب
و غریبند، ولی در یک سن و سالی، عجیب و غریبتر میشوند. احساس بزرگی میکنند، دوست دارند وظیفه و مسؤولیتی داشته باشند و کاری به آنها واگذار شود و از انجام دادن و به سامان رساندن آن کیف و احساس مسؤولیت کنند. روانشناسها میگویند با این واگذاریهای کوچک و تشویقهای کوچولو، شخصیتشان را تقویت کنید و اعتماد به نفس به آنها بدهید.
حتما شما هم در این موقعیت قرار گرفتهاید که بچه یکی از بستگانتان شب خانهتان مانده باشد یا اینکه با شما سفری آمده یا در مسیر تصمیم گرفته باشد، بخشی از مسیر را داخل ماشین شما بنشیند و کنار بچههای شما باشد. در این موقعیتها شما بیشتر حواستان به امانت مردم هست و بعضی وقتها، حواستان بیشتر هم هست که خاطره خوب برایش بسازید و بهترینها را برایش فراهم میکنید.
10سال بیشتر نداشت. تاریخ مینویسد بعد از شهادت پدرش روی پای عمویش بزرگ شد. تاریخ مینویسد سایه پدر به خودش ندیده و عاشق پدرانگیهای عمویش بود. حسین که به سمت مکه راه افتاد او را هم آوردند. در راه همه جا مراقبش بود. سعی میکرد چیزی اذیتش نکند. امانت بود و یتیم و نباید برایش کم میگذاشت.
صبح عاشورا بعد از نماز صبح، آغاز معرکه بود. اصحاب رفتند و بعد یکییکی بنیهاشم شد. عمو تنها مانده بود. کوچک و بزرگ این طایفه، حیدر کرار بودند. از چپ و راست شمشیر بود که زخم بر زخم مینشاند و درد بر درد میکاشت. از سر کنجکاوی یا حمایت را نمیدانم اما ارباب مقاتل نوشتهاند کنار عمه ایستاده بود بالای تل، همه چیز را میدید، همه چیز یعنی همه چیز.
در قلبش، فرات جاری بود.
نفسنفس بود. دست در دست
عمه، لبهایش خشک بود و دهانش طعم خاک میداد. خون در رگهایش جوش آمده بود. نه اسبی داشت، نه تیغی. جگری بود که کف دست گرفته و رگهایی که متورم شده بود. یک آن، یک لحظه وقت نبود. یک بالا آمدن تیغ تا بدن عمو فاصله داشت. دست از دست عمه کند. یکهو جاکن شد. گلوله بود که آتش گرفته و خروشان یال تل را به سمت میدان دوید. 10سالگیاش تر و فرزتر از پنجاه و چندسالگی عمهاش بود. زینب سلاما... جا ماند. دنبالش دوید و بعید نیست چادر در دست و بالش پیچیده و زمین خورده باشد. میماند که چکار کند؟ اسارت ببیند؟ تازیانه و مجلس شام ببیند؟ بماند با دنیای بیحسین؟ قیامت چه جوری توی چشمهای پدرش باید نگاه میکرد و چه میگفت؟ میگفت من ماندم وحسین رفت؟
زن دیر رسید. وقتی رسید که عبدا... با دستی از پوست آویزان روی سینه عمو افتاده و خون بود که شتک میزد. دیر رسیده بود. تیغ از دست رد شد و برپیکر عمو نشست. 10سالگی عبدا... فدایی عمو شد و خاک کربلا فقط خون زاده حسن را کم داشت.