من و گل آقای کودکان
یادداشت: علیرضا رأفتی روزنامهنگار
دانشآموز دبستانی که بودم زورم بیشتر از حالا بود. حالا دیگر نمیتوانم یقه کسی را بگیرم و بپرسم روزنامهام را خواندهای؟ و وقتی گفت نخواندهام یقهاش را بگیرم و بکشم ببرم پای روزنامه و بگویم بخوان و نظر بده! حالا اصلا نمیدانم این مطلب را در روزنامه جامجم چند نفر میخوانند و چند نسخه از روزنامه نخوانده روی پیشخوان مطبوعات رها میشود. اگر درست کردن روزنامه دیواری را جزو سوابق روزنامهنگاری حساب کنیم، سابقه من در روزنامهنگاری برمیگردد به زمانی که هفتهنامه «بچهها گل آقا!» را میخواندم و به تبعیت از آن یک روزنامه دیواری طنز درمیآوردم برای انتشار در راهروی دبستان کوچکمان.
«بچهها گل آقا» دقیقا همسن من بود. شاید به علت همین بود که اینقدر با آن انس داشتم. البته این نشریه
در 13 سالگیام و 13 سالگیاش به دلیل مشکلات مالی بسته شد و اما من خدا را شکر آن موقع هنوز نانخور خانواده بودم و مشکلات مالی را نمیفهمیدم. نشریه کودکان گل آقا یک شعار داشت که میگفت «شادی حق بچههاست» و این فقط در حد شعار نبود. مثل جملههای کلیشهای حالا نبود. وقتی میگفت شادی حق بچههاست واقعا این شادی را به بچهها میداد. واقعا من پای خواندن دیالوگهای کاریکاتورهای این نشریه قاه قاه میخندیدم.
مفهوم طنزی در دورهای که دبستانی بودم همین بود. حرف زدن غلوآمیز درباره کسانی که میشناسیمشان و نوعی تابو در قبالشان وجود دارد و به نظرم همین بود که گل آقای کودکان را خواندنی و خندهدار
میکرد.
در آن روزنامه دیواری که اقبال آن روزهایش هم مثل اقبال همین حالای روزنامهها بود، سعی میکردم شبیه گل آقا بنویسم و مطالب دیگری که احساس میکردم طنزآمیزند و حال و هوایی شبیه به گل آقا دارند را از اینترنت بگیرم و چاپ کنم و بچسبانم کنار مطالب خودم.
این روزنامه دیواری تابع گل آقا عاقبت برای همیشه توقیف شد! یک بار از مدیر مدرسه اخطار گرفت به علت این که معلم کلاس پنجم را یک شلخته که همیشه دماغش آویزان است توصیف کرده بودم! و بار دوم هم برای همیشه جمع شد و نامه دعوت والدین با تشر ناظم گذاشته شد کف دستم.
ماجرا از این قرار بود که یکی از مطالبی که از اینترنت گرفته بودم و فکر میکردم طنز است را یک تحلیلگر معاند آنور آبی نوشته بود و داخلش از تعابیری استفاده کرده بود که هیچ کدامش را نمیفهمیدم اما همین قدر حالیام شده بود که این یک نوشته طنزآمیز است!