هر آپارتمان یک مدیر دارد که دست از سر واحدها برنمیدارد
قصه آپارتمان شماره 6
فاطمه عودباشی نویسندهای که هنوز هم نمیداند مسؤول هماهنگی آسانسور چه کسی است
خانهای در غرب تهران. کوچه یاسمن. پلاک 6... خانم درست آمدیم؟
من و خواهرم بدون آنکه جواب راننده خاور را بدهیم، نگاهمان روی ساختمان پنج طبقه با سنگ مرمر خاکستری رنگ با پنجرههایی که هنوز چسبهای شرکتی که آن را نصب کرده و ریخته نشده، قفل شدهاست. در آن لحظه هر دو به یک چیز فکر میکردیم، زندگی جدید آپارتمانی بعد از 30 سال داشتن خانهای حیاطدار در شرق تهران که از همین الان دلمان برای حوض آبی رنگش تنگ شدهاست.
ــ خانم با شما هستم؟! حواستان کجاست؟! بزرگتر ندارید؟ گوشه چشمی به راننده خاور که اثاثیه خانه را آورده، میاندازیم و میگوییم: «اتفاقا بزرگتر داریم. تو راه هستند. ما خودمان هم بزرگ هستیم!»
راننده کامیون دستی به موهای جوگندمیاش میکشد، نگاهی عاقل اندر سفیه به ما میاندازد و میگوید: «خب بزرگترهای خانه! به بچهها بگیم بارها رو خالی کنن؟ کدوم طبقه میشینید؟!»
هر دو در حالی که از خوشحالی خانه جدید آپارتمانی (که هر روز به پدر اصرار میکردیم خانه حیاطدارمان را بفروشد تا ما هم مثل بقیه دوستانمان آپارتماننشین شویم) در پوست خودمان نمیگنجیدیم، با هم میگوییم: «واحد 4 طبقه دو!»
از اینکه هر دو با هم جواب دادیم با خنده دستی به موهای جلو پیشانی یکدیگر میکشیم (از قدیم عادت داشتیم هر وقت با هم یک جمله را تکرار میکنیم موهای جلو پیشانی را میکشیم.) کلید را در قفل میاندازیم. یکی از کارگران تکه آجری را از خاور میآورد تا در ورودی موقع ورود و خروج بسته نشود. قفلهای در خاور که باز میشود، صدایش در گوشمان میپیچد و نوای خانه نو شنیده میشود. راننده خاور که سرگروه کارگران است و شلوار کردی خاکستری رنگ و رو رفتهاش خودنمایی میکند، ادامه حرفمان را میگیرد و میگوید: «خانما! هماهنگ شده اثاثیهها را با آسانسور ببریم...»
در حالی که هر دوی ما چشمانم از تعجب گرد شده، نگاهی به او میکنیم: «مگه نیازه که هماهنگ بشه؟! » راننده خاور که متوجه میشود اولین بار است در زندگی اثاثکشی میکنیم، در حالی که خندهاش را نمیتواند پشت سبیلهای پرپشت و مشکی رنگش پنهان کند، ادامه میدهد: «بله خانما! بعضی وقتها مدیر ساختمونها اجازه نمیدن که اثاث با آسانسور حمل شود...»
ادامه حرفش را آقایی میانسال میگیرد که موهای سپیدش و خط پیشانیاش نشان میدهد 65 ساله است. نگاهی با اخم از پشت عینکش میاندازد و با لحن کمی تند که نشان میدهد شغل جذاب مدیریت ساختمان را بهعهده دارد، تاکید میکند: «معلوم است که نمیتوانید! این آسانسور برای رفت و آمد ساکنان آپارتمان است.» در حالی که از اولین برخورد همسایه لبهایمان آویزان شده بود با خنده گفتم: «خب وسیلهها رو چطور ببریم؟»
در حالی که مدیر ساختمان بادی به غبغبش میاندازد، راننده خاور میگوید: «خانم اون رو به ما بسپارین.»
من و خواهرم با نگاهمان که مملو از کلی علامت سؤالهای بیجواب است، نگاهی به مدیر ساختمان میکنیم که مثل ناظمهای مدرسه جلوی در ایستاده و یکییکی نظارت میکند که کارگران موقع حمل اثاثیه مبادا گوشهای از سقف را خط بندازند. البته خردهفرمایشهای او تمامی ندارد.
کات! 11 سال بعد
زنگ خانه به صدا درمیآید. از چشمی در نگاهی میکنم که ببینم چه کسی است. مادر: «فاطمه جان کی هست؟ در را باز کن.» در حالی که ابروهایم را بالا میاندازم با دهنی که به سمت کج شدن گرایش پیدا کرده، میگویم: «آقای الف نون! در را باز میکنم و بعد از سلام با این جمله روبهرو میشوم که خانم عودباشی از واحد شما یه صداهایی میآد، اومدم ببینم دارین چی کار میکنید؟!
من که بعد از گذشت 11 سال هنوز عادت نکردم، چشمانم را در حالی که ریز میکنم و میدانم از تعریف کردن ماجرا نمیتوانم فرار کنم، میگویم: «ماشاا... به گوش شما! چطور با دو طبقه فاصله از ما
صدا رو شنیدید؟»
آقای الف نون نگاهی میکند و ادامه میدهد: «دختر جان! کر که نیستیم! من مدیر ساختمان هستم. پس همه چیز مربوط به من میشود.»
در حالی که لای در را بیشتر باز میکنم، میگویم: «بفرمایید نگاه کنید.» و ادامه میدهم: «چند وقت پیش بود که تصمیم گرفتیم در چوبی سرویس حمام که لب و لوچهاش برگشته، عوض کنیم. خب طبیعی است نصب در و گذاشتن دستگیرهها مساوی است با یه کم سر و صدا!...»
قبل از آنکه جمله تمام شود بیآنکه تعارف کنم آقای الف نون با گفتن یاا... وارد خانه میشود و با آقای نصاب در شروع به صحبت میکند. ماشاا... به چانه آقای الف نون. چون وقتی چانهاش گرم میشود دیگر نمیتوان او را متوقف کرد.
بعد از تمام شدن کار آقای نصاب و حساب و کتاب آقای مدیر ساختمان هم به واحد خودش میرود. در حالی که در را پشت سرش میبندم به مامانم میگویم: «مامان این آقای الف نون چرا دست از سر واحدهای این ساختمان بر نمیداره؟...»
من و خواهرم بدون آنکه جواب راننده خاور را بدهیم، نگاهمان روی ساختمان پنج طبقه با سنگ مرمر خاکستری رنگ با پنجرههایی که هنوز چسبهای شرکتی که آن را نصب کرده و ریخته نشده، قفل شدهاست. در آن لحظه هر دو به یک چیز فکر میکردیم، زندگی جدید آپارتمانی بعد از 30 سال داشتن خانهای حیاطدار در شرق تهران که از همین الان دلمان برای حوض آبی رنگش تنگ شدهاست.
ــ خانم با شما هستم؟! حواستان کجاست؟! بزرگتر ندارید؟ گوشه چشمی به راننده خاور که اثاثیه خانه را آورده، میاندازیم و میگوییم: «اتفاقا بزرگتر داریم. تو راه هستند. ما خودمان هم بزرگ هستیم!»
راننده کامیون دستی به موهای جوگندمیاش میکشد، نگاهی عاقل اندر سفیه به ما میاندازد و میگوید: «خب بزرگترهای خانه! به بچهها بگیم بارها رو خالی کنن؟ کدوم طبقه میشینید؟!»
هر دو در حالی که از خوشحالی خانه جدید آپارتمانی (که هر روز به پدر اصرار میکردیم خانه حیاطدارمان را بفروشد تا ما هم مثل بقیه دوستانمان آپارتماننشین شویم) در پوست خودمان نمیگنجیدیم، با هم میگوییم: «واحد 4 طبقه دو!»
از اینکه هر دو با هم جواب دادیم با خنده دستی به موهای جلو پیشانی یکدیگر میکشیم (از قدیم عادت داشتیم هر وقت با هم یک جمله را تکرار میکنیم موهای جلو پیشانی را میکشیم.) کلید را در قفل میاندازیم. یکی از کارگران تکه آجری را از خاور میآورد تا در ورودی موقع ورود و خروج بسته نشود. قفلهای در خاور که باز میشود، صدایش در گوشمان میپیچد و نوای خانه نو شنیده میشود. راننده خاور که سرگروه کارگران است و شلوار کردی خاکستری رنگ و رو رفتهاش خودنمایی میکند، ادامه حرفمان را میگیرد و میگوید: «خانما! هماهنگ شده اثاثیهها را با آسانسور ببریم...»
در حالی که هر دوی ما چشمانم از تعجب گرد شده، نگاهی به او میکنیم: «مگه نیازه که هماهنگ بشه؟! » راننده خاور که متوجه میشود اولین بار است در زندگی اثاثکشی میکنیم، در حالی که خندهاش را نمیتواند پشت سبیلهای پرپشت و مشکی رنگش پنهان کند، ادامه میدهد: «بله خانما! بعضی وقتها مدیر ساختمونها اجازه نمیدن که اثاث با آسانسور حمل شود...»
ادامه حرفش را آقایی میانسال میگیرد که موهای سپیدش و خط پیشانیاش نشان میدهد 65 ساله است. نگاهی با اخم از پشت عینکش میاندازد و با لحن کمی تند که نشان میدهد شغل جذاب مدیریت ساختمان را بهعهده دارد، تاکید میکند: «معلوم است که نمیتوانید! این آسانسور برای رفت و آمد ساکنان آپارتمان است.» در حالی که از اولین برخورد همسایه لبهایمان آویزان شده بود با خنده گفتم: «خب وسیلهها رو چطور ببریم؟»
در حالی که مدیر ساختمان بادی به غبغبش میاندازد، راننده خاور میگوید: «خانم اون رو به ما بسپارین.»
من و خواهرم با نگاهمان که مملو از کلی علامت سؤالهای بیجواب است، نگاهی به مدیر ساختمان میکنیم که مثل ناظمهای مدرسه جلوی در ایستاده و یکییکی نظارت میکند که کارگران موقع حمل اثاثیه مبادا گوشهای از سقف را خط بندازند. البته خردهفرمایشهای او تمامی ندارد.
کات! 11 سال بعد
زنگ خانه به صدا درمیآید. از چشمی در نگاهی میکنم که ببینم چه کسی است. مادر: «فاطمه جان کی هست؟ در را باز کن.» در حالی که ابروهایم را بالا میاندازم با دهنی که به سمت کج شدن گرایش پیدا کرده، میگویم: «آقای الف نون! در را باز میکنم و بعد از سلام با این جمله روبهرو میشوم که خانم عودباشی از واحد شما یه صداهایی میآد، اومدم ببینم دارین چی کار میکنید؟!
من که بعد از گذشت 11 سال هنوز عادت نکردم، چشمانم را در حالی که ریز میکنم و میدانم از تعریف کردن ماجرا نمیتوانم فرار کنم، میگویم: «ماشاا... به گوش شما! چطور با دو طبقه فاصله از ما
صدا رو شنیدید؟»
آقای الف نون نگاهی میکند و ادامه میدهد: «دختر جان! کر که نیستیم! من مدیر ساختمان هستم. پس همه چیز مربوط به من میشود.»
در حالی که لای در را بیشتر باز میکنم، میگویم: «بفرمایید نگاه کنید.» و ادامه میدهم: «چند وقت پیش بود که تصمیم گرفتیم در چوبی سرویس حمام که لب و لوچهاش برگشته، عوض کنیم. خب طبیعی است نصب در و گذاشتن دستگیرهها مساوی است با یه کم سر و صدا!...»
قبل از آنکه جمله تمام شود بیآنکه تعارف کنم آقای الف نون با گفتن یاا... وارد خانه میشود و با آقای نصاب در شروع به صحبت میکند. ماشاا... به چانه آقای الف نون. چون وقتی چانهاش گرم میشود دیگر نمیتوان او را متوقف کرد.
بعد از تمام شدن کار آقای نصاب و حساب و کتاب آقای مدیر ساختمان هم به واحد خودش میرود. در حالی که در را پشت سرش میبندم به مامانم میگویم: «مامان این آقای الف نون چرا دست از سر واحدهای این ساختمان بر نمیداره؟...»