روایتی از زندگی شهید
مقداد، عمار، یاسر، ابوذر. مانده بود نام بچه اولش را کدام بگذارد که پدرش از راه رسید و گفت: «تا وقتی اسم ائمه هست، چرا شما دنبال این اسامی میروید؟!» بالاخره با مشورت هم نامش را گذاشتند محمود. محمود نام دایی مرحوم خانواده بود که پدربزرگ همیشه حسرت ازدستدادنش را داشت. با یک تیر دو نشان زدند. هم یکی از نامهای پیامبر را رویش گذاشتند و هم دل پدربزرگ را شاد کردند. پدربزرگی که در ایام بارداری مادر، مدام سفارش میکرد سورههایی از قرآن را بخواند که بیشتر در آن نام پیامبران است. میگفت: «طفل داخل رحم، اگرچه شما بهظاهر درک نمیکنید ولی گوش شنوا دارد و شما که این آیات را میخوانید، او میشنود. نام پیغمبر یعنی درس رسالت، یعنی درس مقاومت، یعنی درس ایستادگی. پیامبران همه در راه دین خدا و برای بقای آن کشته شدند. اینها در تربیت فرزندانتان تأثیر مستقیم خواهد گذاشت».
محمود از همان بچگی یاد گرفته بود صدای اذان که در خانه پیچید، کارش را رها کند و بایستد کنار پدربزرگ و نمازش را بخواند. عبای پدربزرگ را روی دوشش میگذاشت و سجادهاش را پهن میکرد و بلندبلند نمازش را میخواند. چند سال بعد هم که دو برادرش مجتبی و مرتضی به دنیا آمدند آنها هم به تبعیت از برادر بزرگتر خود، همین کار را میکردند اما نه دوشادوش پدربزرگ و کنار محمود! آنها همیشه پشت آن دو نمازشان را اقامه میکردند.
نمیدانم تأثیر اسمش بود یا تربیت خانواده یا حتی تأثیر دعای پدربزرگ اما هرچه که بود، از همان کودکی به محمود جرأت جسارت و دلیری داد. از همان وقتی که در بازیهای کودکانهاش، یک چوب برمیداشت و با میخ برایش دسته میگذاشت و از آن یک اسلحه کودکانه میساخت، همه فهمیدند به او نباید به چشم یک کودک معمولی نگاه کرد. مرتضی و مجتبی را دورش جمع و با آنها اسلحهبازی میکرد. وقتی فانسقه دایی شهیدش را روی پیراهن میبست تمام صدایش را میآورد داخل گلو و میگفت: «اگر بزرگ شوم دماری از این صدامیان دربیارم که دیگر نگذارم داییجان شهید شود».
این روحیه جهادی او توسط مادر شکل گرفت. وقتی پایش رسید به دوره راهنمایی مادر بین محمود و برادرانش مسابقه احادیث کوچک نهجالبلاغه راه انداخته بود. به نظرش میآمد این راه میتواند قلب بچههایش را بیشتر با ولایت گره بزند. در کنار این احادیث، به راهانداختن مشاعره و کتابخوانی هم از دیگر عادتهای مادر شده بود برای گلپسرهایش. همان دوران بود که کتاب مورد علاقهشان، «موشوگربه» شیخبهایی هم وارد سیر مطالعاتیشان شد. داستان، داستان مبارزه یک حیوان ضعیف بود با حیوانی قویتر. مادر نمیدانست این داستان قرار است آینده محمودش را بسازد.
محمود از همان بچگی، ویژگیهایی داشت که پدر و مادر را برای تحسینش به هیجان میانداخت. سال 77 بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند پسرها را بسپرند به محمود 12ساله و بروند به سوریه برای زیارت. قبل از حرکت، پدر، محمود را کرد مادرخرج، و 13هزار تومان پول را به او سپرد. 15 روز بعد وقتی پدر و مادر از سفر برگشتند، محمود مقدار زیادی از آن پول را برگرداند. پدر و مادر فکرش را هم نمیکردند محمود در خرجکردن تا این حد دقت داشته باشد و بخواهد برای پدر و مادر هزینهتراشیها را کمتر کند. دقتی که او را بارها وسوسه کرد درس و مشق را رها کند و برود استخدام سپاه شود. نظامیگری را تنها راه کسب رزق و روزی حلال برای ادامه تحصیلش میدانست. هرچند مادر همیشه مخالف بود و سعی میکرد شبها با خیاطی، کمکخرج همسرش شود تا بچهها به درس و بحثشان برسند اما محمود دلش به این هم راضی نمیشد. شبها کنار مادر مینشست و کمکش میکرد. این عادت برادرانش هم شده بود. تا دیروقت کنار مادر، دکمه میزدند و نخ میچیدند و لباسها را میبردند اتوشویی. انگار با هم عهد بسته بودند که نگذارند آبی در دل مادرشان تکان بخورد.
ماجرای کمک به پدر و مادر آنقدری برای محمود اهمیت داشت که وقتی مادر بین فرزندانش قانونی گذاشت که اگر کسی در پرسشهای کلاسی، 20بگیرد، برای هر نمره، 10 تومان و اگر در امتحان همان نمره را بگیرد، 50 تومان جایزه دریافت کند، محمود وظیفه مدیریت پولهای جایزه را برعهده گرفت. بچهها با آن پولها برای خودشان لوازمالتحریر یا وسایل دیگر میگرفتند و دیگر در طول سال، برای خریدشان پولی از پدر و مادر نمیگرفتند. این وسط محمود هم وظیفه داشت وسایل خریداریشده را مدیریت کند. زمانها را برنامهریزی میکرد تا خودش و برادران به نوبت و در یک زمان معین از وسایل استفاده کنند. بعدش هم آن را میگذاشت داخل کشو و دستورالعمل صادر میکرد که تا یک هفته دیگر کسی حق استفاده از آن را ندارد. بقیه هم آنقدری از محمود حساب میبردند که با اینکه در کشو باز بود اما سمتش نمیرفتند.
تحکمش در برابر بایدها زیاد بود. حالا فرقی هم نداشت این بایدها به ضررش باشد یا نباشد. آن زمانی که برادرش در مدرسه بر سر برهمزدن یک بازی، با زانو رفته بود روی پاهای دوستش، محمود دست برادر را گرفت و رفت به کمک دوست لنگانلنگانش. محمود کیف را برایش آورد و رو به سوی او گفت: «برادرم عمدا این کار را کرد. ازت میخواهم او را ببخشی!»
محمود با اینکه سر نترسی داشت اما دلش به اندازه یک گنجشک بود. همین هم شد که موقع جنگ رفت و شد شهید مدافعحرم. البته این شهادتش مزد اخلاقش بود. اخلاقی که به او یاد داده بود تمام کارهایش را برای خدا کند. تمام کارها حتی جورابپوشیدنش را! او جوراب نمیپوشید که جلوی زخمشدن پایش را بگیرد. میپوشید تا جای پاهایش را در داخل پوتین محکمتر کند و بهتر کارهایش را انجام دهد. محمود رادمهر، شهیدی بود که سال 95 در خانطومان به محاصره دشمن درآمد و در نهایت خبر شهادتش بود که رسید به بچههای پشتخطی.
محمود رادمهر سال 59 در ساری متولد شد. او از نیروهای تأثیرگذار در سوریه بود که فروردین 95 در منطقه خانطومان سوریه با نیروهای تحت فرمان خودش به خط مقدم رفت و پس از چهار روز درگیری و شکستخوردن خط مقدم دوباره منطقه را از دست تکفیریها پس گرفتند. پیکر مطهر شهید مهرماه99 به وطن بازگشت و در گلزار شهدای ملامجدالدین ساری به خاک سپرده شد.
قرار معنوی یه یاد مربی اخلاق، شهید مدافعحرم سعید مسلمی
شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافعحرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. شهید مدافعحرم اهلبیت(ع) سعید مسلمی که نهم آبانماه سال جاری در راه دفاع از اسلام و حراست از حریم اهلبیت(ع) جان خود را در سوریه فدا کرد، پس از گذشت صد روز پیکرش پیدا و روز گذشته در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد. وی از نیروهای پاسدار تیپ71 روحا... شهر اراک بود. سعید 15 مهر94 اعزام شد اما نامهای بعدا از سپاه برای ما آوردند که فروردین برای رفتن به سوریه تقاضا داده بود و بالاخره مهرماه برای اولین بار به سوریه رفت و آبانماه هم در شمال حلب به شهادت رسید. شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافعحرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که قهرمانی و بزرگمردیاش زبانزد مردم شهرشان بود. وقتی با مادر شهید صحبت میکردم، بهرغم دلتنگیها، از اینکه پسر جوانش فدایی بانوی مقاومت شده و نزد حضرت زینب(س) سربلند است، افتخار میکرد. خواهر شهید نیز از زخمزبان نااهلان گله داشت و تکیهکلامش این بود که باید شهید را درست شناخت و درست به جامعه معرفی کرد، چراکه آنها آشنایان آسمان و غریبان روی زمین هستند.
عطیه شمس - چاردیواری