نسخه Pdf

بی‌خود و بی‌جهت مُرد و رفت!

خوانشی دوباره از داستان «غصه» نوشته آنتوان چخوف

بی‌خود و بی‌جهت مُرد و رفت!

«غصه» سوگواری بشر است. قصه تنهایی و بی‌اعتنایی است. تنهایی بی‌انتهایی که رنجش جمعی هر لحظه فردی را به درون پیله‌اش سوق می‌دهد. بی‌اعتنایی‌ که ترجیح حیوانی را بر هر انسانی مرجح می‌کند. غصه، عزاداری بر مرگ نیست، سوگواری بر مردگان است. نمایش نفوس تباه‌شده‌ای است که در برزخ نامعلومی درگذرند. هیأت انسان دارند اما حیثیت انسانی نه. گزارش گفت‌وگویی خلأ‌گونه است. ادای حروفی که مثل برف زیر پای عابران پوک و تهی می‌شوند. تصویری ساده از وضعیتی بغرنج و سخت شکننده. تکرر مکررات است که نویسنده در تاروپود نوشته، شخصیت و مخاطب می‌ریزد تا متوجه موقعیتی دردناک شویم: «به‌زودی یک هفته می‌شود که پسرش مرده است و او هنوز با هیچ‌کس سیر درباره‌اش حرف نزده است...» افتتاحیه داستان به‌رسم فیلمنامه آغاز می‌شود: «هوای گرگ‌ومیش غروب» انگار چخوف قصد دارد بگوید: مکان/ غروب/ بیرون؛ پس با یک «تصویر ــ داستان» طرفیم. ریزش تنبل‌گونه برف غیر از این‌که به آن خاصیتی محرک و جاندار بدهد، در واقع از زمخت بودن محیط و موقعیت نیز خبر می‌دهد: «دانه‌های درشت برف آبدار با تنبلی به دور چراغ‌های خیابان که تازه روشن‌شان کرده‌اند، می‌چرخند و با هم روی بام‌ها و پشت اسب‌ها و شانه و کلاه آدم‌ها...».

بعد از چرخش دورانی دوربین، چخوف سریعا سراغ شخصیت اصلی داستان می‌رود: «یونا پوتاپوف سورتمه‌ران، مثل یک شبح، سرتاپا سفید است.» پی می‌بریم که شغل او چیست.
سورتمه‌ران به‌حسب کسب و معاش باید دنبال مسافر باشد اما یک شبح که اگر کوهی از برف هم روی او بنشیند، حرکت نمی‌کند، برایش فرقی ندارد. آیا پیدا می‌کند: «سورتمه برای محله ویبورگ. سورتمه» می‌شنود! می‌نگرد! چخوف مثل قاب دوربین، اکستریم‌کلوزآپ می‌کند روی پلک‌های همچنان خسته یونا: «از میان پلک‌های برف‌پوشیده‌اش افسری را می‌بیند که بالاپوش ارتشی کلاهداری برتن دارد.» چخوف از نشان دادن مقام و لباس ارتشی نیز منظوری دارد که با تجمیع گروه بعدی منظورش را می‌رساند. او می‌خواهد بگوید هیچ فردی از هیچ طبقه‌ای نیوشای سخن یک پیرمرد از غصه جان‌داده نیست. محیط بر انسان‌ها تأثیر می‌گذارد یا انسان‌ها در محیط؟ ما پیرو اوییم یا در آن بازیگر؟ در این متن که هر دو شبیه یکدیگرند: هر دو سخت سرد، رویگردان و بی‌توجه به شرایط و آدم‌ها: «پسر من آقا... اِ... پسر من این هفته مرد.» واکنش: «عجب!» چه پاسخی! چه همدردی... چه غمخواری... تهی‌ترین واژه‌ها. انگار آب سرد روی طرف مقابل ریخته باشند. امیدی که برای لحظه‌ای در یونا سر می‌کشد، دوباره
فرو می‌نشیند: «چند بار از روی شانه به افسر نگاه می‌کند، ولی او چشم‌هایش را بسته است و گویا علاقه‌ای به گوش کردن ندارد...» افسر می‌رود و باز او می‌ماند و یابو لقه‌اش و زمان که هر دم روزگار را برایش تنگ‌تر و سنگین‌تر می‌کند. زمان قاتل یوناست. باید بگذرد. باید تمام شود. این را هم او می‌فهمد و هم چخوف. نویسنده نمی‌گذارد شخصیتش بیش از این رنج بکشد. زمان را می‌میراند تا یونا کمتر فکر کند و کمتر در خودش فرورود. چخوف زمان را برهم می‌گذارد، آن را دیزالو می‌کند تا درد را تخفیف دهد: «یک ساعت می‌گذرد؛ و یک ساعت دیگر...» چه کسی می‌داند در این اوقات گمشده، چه بر یونا گذشته است؟ چه افکار و اوهامی ذهن ساده‌ پدری‌اش را عذاب داده است. این یعنی هیچ‌کس نیست در این دیار سرد چند کلامی به حرفش گوش دهد.
کمترین کاری که از هر انسانی برمی‌آید. ظاهرا نیست: «سورتمه‌چی، پل شهربانی. سه‌تامان 20 کوپک.» «20 کوپک کم است، اما فکر او جای دیگری است. یک روبل یا 20روبل برایش فرقی ندارد؛ کافی است مسافر داشته باشد.» یونا حامل زمان است. محمل درد. به این امر هنوز کاملا وقوف پیدا نکرده. چون مستحیل در خودش است. می‌راند تا شاید این حجم عظیم از غم‌بارگی زندگی‌اش را پس براند. چاره چیست؟ سکوت، صبر و شاید یکی شدن با این جمعیت پریشان و هم‌سخنی هرچند اندک با آن‌ها: «این هفته... اِ... پسر من مرد.» این سکته در بیان، این ...، این گرفتگی زبان، همگی نشان از گرفتاری روح درهم‌فشرده‌ اوست. بی‌شک شکل از چگال شدن اندوهش ردی از عکس‌العمل آن‌سوی سورتمه است: «همه می‌میرند. خوب حالا تند باشد، تند باش...» اجتماع طبقات مختلف، مکش آرزومندی او برای گفتن یک اتفاق ساده است. بدی یونا این است که هنوز برای متلاشی شدن و مسخ شدن آماده نیست. امید واهی‌اش هنوز او را تسلیم نکرده است: «دربانی را با کیفی در دست می‌بیند و تصمیم می‌گیرد سر صحبت را باز کند. می‌پرسد: ساعت چند است رفیق؟» «9 گذشته. برای چه اینجا ایستاده‌ای؟ برو پی کارت!» 
یونا آخرین مفر را هم امتحان می‌کند: «هی! نوش جانت. ولی پسر من مرده برادر... می‌شنوی؟ این هفته در بیمارستان... چه دنیایی!» «یونا نگاه می‌کند تا اثر حرفش را ببیند، ولی چیزی نمی‌بیند. مرد جوان رواندازش را کشیده و خوابش برده است...» بی‌فایده است. مرگ مهرورزی، جایی برای تسلیت جوان‌مرگی پسرش باقی نمی‌گذارد. چخوف زین‌پس ریتم داستان را تندتر می‌کند و جملات را با واو به هم وصل می‌کند تا دیگر پیرمرد را در صحنه‌های مشمئزکننده غیرانسانی قرار ندهد. او را به خلوتگاه خودش می‌کشاند. دیگر از دست کسی برای یونا و خاطرات آزاردهنده در ذهنش که باید از آن رها یابد، برنمی‌آید. انسان‌ها که غرق در خویش‌اند: «لباس می‌پوشد و به اصطبل می‌رود که اسب آنجا ایستاده است...» دیگر ته خط است. پایان ماجراست: «چشم یونا به چشم‌های براق مادیانش می‌افتد و می‌پرسد: داری می‌خوری... بخور، بخور... من دیگر برای سورتمه‌رانی پیر شده‌ام. الآن باید پسرم کار می‌کرد نه من...» در طول این داستان تنها ارتباط چشمی را با اسبش برقرار کرده است؛ و طولانی‌ترین دیالوگ را: «کوزما یونیچ رفته... از این دنیا رفته... بی‌خود و بی‌جهت مرد و رفت...»
سردی هوا، سردی محیط، عریانی اجتماع، بی‌توجهی آدم‌ها، داغی نفس اسب، تشابه اسب و صاحبش در بی‌حرکتی و پیری، بی‌کسی هردو و داغی که بعد از یک هفته هنوز روی دل یونا مانده است. حیوان بدل از انسان می‌شود و انسان‌ها مبدل به حیوان. هبوط آغاز شده است.

محمد بختیاری - منتقد ادبی