نسخه Pdf

بچه‌های ما چه زحمتی کشیده‌اند تا ما کتابخوان شویم!

بچه‌های ما چه زحمتی کشیده‌اند تا ما کتابخوان شویم!

مثل همه هنرپیشه‌ها  که می‌گویند سراسر کار ما خاطره است، یا مثل همه نویسنده‌ها که می‌گویند همه کتاب‌هایم بچه‌های من هستند، من هم با کپی‌ کردن یکی از این مقدمه‌های تکراری می‌گویم که همه لحظات کتابخوانی به‌یادماندنی است و نمی‌توانم یکی را از آن میان انتخاب کنم.

بعد پا روی پا می‌اندازم، به مجری فرضی خیره می‌شوم و با تبسمی کمرنگ یکی‌یکی خاطراتم را به یاد می‌آورم. لحظات همدیگر را هل می‌دهند، روزهایی که در مقابل کتاب‌صوتی یا حتی الکترونیک مقاومت می‌کردم و در تاکسی یا مترو سرپا کتاب کاغذی می‌خواندم. یا روزی که در صف انتظار بیمارستان فارابی، یک کیسه پلاستیکی پهن کرده بودم لبه خیس پله، کلیله‌ودمنه با آن حجم را دست گرفته و حتی با مداد چیزهایی را یادداشت هم می‌کردم، به جان یکدانه عمه‌ام. دیگر آن روز که برای قوت‌قلب‌دادن به زائو، همراهش به بخش زایمان رفته بودم و برای خودم رمان می‌خواندم که آخرش از اتاق زایمان بیرونم انداختند البته نه برای خواندن کتاب بلکه به خاطر خوراندن بیسکویت به مادر در حال وضع‌حمل. همه اینها برای من خوش بود اگرچه آن زن می‌گوید هر وقت کتاب «من پیش از تو» را می‌بینم یاد آن روز در اتاق زایمان می‌افتم و دردها برایم تداعی می‌شود. عمه‌خانم هم به خاطر این‌که آن روز سرد زمستانی، غرق کتاب، اسمش را از بلندگو نشنیده بودم و نوبت عمل چشمش عقب افتاده بود قطعا خاطره خوشی برای‌شان رقم نخورد. هربار در مرور لحظات کتابخوانی‌ام، از کودکی تا امروز، قبل از این‌که یاد چرخیدن میان ردیف‌های کتابخانه پارک‌شهر و آشنایی با بهترین‌‌های ادبیات جهان بیفتم، یا روزی که کتابخانه تخصصی هنرهای زیبا را  کشف کردم با آن نمایشنامه‌ها و مباحث تاریخ هنر، یا اولین‌بار جست‌وجوکردن همراه با استرس در رایانه کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران یک تصویر جلوی چشمم زنده می‌شود: روی کاناپه نشسته‌ام، دارم بچه شیر می‌دهم و با یک دست کتاب را جلوی چشم گرفته‌ام. این لحظه را همیشه به‌عنوان لوح افتخار در همه محافل تعریف و بازنمایی می‌کنم. وقتی دختر سه‌ساله‌ام دارد دیوار خانه را بالا می‌رود و پسرم روی یک دست من در حال تغذیه است. از همین فرصت کوتاه دردناک استفاده کرده، چند صفحه می‌خواندم. دردناک نه برای من، برای آن طفل ناتوان که وقتی سینه مادر از دهانش بیرون می‌آمد من آن یکی دستم را خالی نمی‌کردم تا زمانی که داستان را سر یک صفحه یا صحنه مقبول خود برسانم. در این مدت بچه شیون می‌کرد. صورتش زیر شیری که فکش توان جمع کردن آن را نداشت، غرق می‌شد سیاه و کبود لگد می‌زد تا من لحظه‌ای کتاب را کنار بگذارم. البته چند ماه که بزرگ‌تر شد جور دیگری اعلام خطر می‌کرد. کتاب‌هایی که آن سال‌ها خوانده‌ام پر از لک شیر است. حتما بعدها بیشتر خوانده‌ام ولی چون شهد همیشه در فشار به دست می‌آید این لحظات شیرین‌تر است. البته نه برای ایلیا که زیر وسیله تغذیه خود گیر می‌افتاد، نفسش قطع می‌شد تا من متوجه شوم و سرش را جابه‌جا کنم. 

سمیه جمالی - نویسنده و شاعر