نسخه Pdf

ما مثل هم نیستیم

ما مثل هم نیستیم

سالروز وفات امام موسی کاظم است. کسی که مدت زیادی از زمان امامتش را در زندان خلفای عباسی گذراند و در آخر هم در همین زندان‌ها به شهادت رسیدند. اما همین در حصربودن هم ایشان را از تبلیغ و تبیین دین به مردمان و مسلمانان باز نداشت. به همین بهانه می‌پردازیم به سرگذشت چند نفری که هرکدام به دلایلی در حبس بوده‌اند.

علی‌اکبر ابوترابی‌فرد: سید اسرای ایرانی
نزدیک اذان صبح بود. در سلول باز شد. آن تازه‌وارد‌هایی را که سر شب برای بازجویی از بقیه جدا کرده بودند، برگرداندند. چهره‌های‌شان سختی بازجویی را فریاد می‌زد. بعثی‌ها فهمیده بودند که یکی از اسرای جدید روحانی است. به روحانی‌ها سخت‌تر می‌گرفتند. به خیال‌شان همه روحانی‌ها از فرماندهان یا افراد اصلی سپاه ایران هستند. در بازجویی‌ها سخت‌ترین شکنجه‌ها و آزارها برای آنهایی بود که حدس زده می‌شد اطلاعات زیادی دارند؛ افرادی مثل همین روحانیان و فرماندهان. باقی اسرا که با سر و صدای نگهبانان از خواب بیدار شده بودند یک به یک می‌رفتند به استقبال و تیمار. همه می‌دانستند ممکن است حال علی‌اکبر، همان روحانی تازه‌وارد از همه بدتر باشد. آثار شکنجه روی صورتش بود ، اما انگار از درد در وجودش خبری نبود . اذان را که گفتند ایستاد برای نماز. باقی اسرا هم پشت سرش. بعد از نماز رو کرد به چهره‌های خسته و ناامید رزمنده‌هایی که دربند زندان‌های صدام هستند. علی‌اکبر ابوترابی‌فرد ، دلش نمی‌خواست احوال همرزمانش این طور باشد. او می‌خواست همان شور شب‌های عملیات را به قلب اسرا بازگرداند. با خودش عهد کرده بود تا نگذارد هیچ کس ناراحتی و ناامیدی ایرانیان در اسارت را ببیند. با آنها حرف می‌زد، از خاطراتش می‌گفت، مشکلی اگر بود برای رفعش تلاش می‌کرد.از میان حرف‌هایش می‌شد متوجه شد که او خیلی وقت است که اسیر شده و این چندمین اردوگاهی است که به آن منتقل می‌شود. او به هر طریقی که بود سعی می‌کرد هر از چندگاهی کاری کند که اردوگاهش را تغییر دهند تا بتواند با اسرای بیشتر در ارتباط باشد و بتواند به آنها امید و روحیه مقاومت بدهد. این بود که به سید اسرای ایرانی معروف شد . 

صدام؛ وقتی همه چیز نابود شده است 
از خواب بیدار شد، اما میز صبحانه چیده نشده بود. با خودش فکر کرد امروز باید برود سرکشی به زندان‌ها. باید مرتب باشد تا توی عکس‌ها آراسته بیفتد. دست کشید روی صورتش. ریش‌هایش بلند شده بود. باید ریشش را می‌تراشید. اما هرچه گشت تیغ اصلاح را پیدا نکرد. منصرف شد. به خودش آمد دید لباس‌هایش هم کثیف است. این بار دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند. دوید که در را باز کرده و تمام خدمتکارانش را درست و حسابی ادب کند. هرچه تلاش کرد در باز نشد. حتما شب قبل برای اطمینان از آن که کسی توی خواب قصد جانش را نکند در را قفل کرده و کلید را جایی پنهان کرده است. گشت، اما کلید را هم پیدا نکرد. چند دقیقه بعد در باز شد . دو نظامی سیاهپوش که روی لباس هردوی آنها پرچم آمریکا نقش بسته بود وارد شدند. خوشحال شد. فکر کرد آمریکایی‌ها آمده‌اند تا نجاتش دهند . یکی از آنها سلاح داشت و دیگری مقداری نان توی یک سینی فلزی حمل می‌کرد که آن را گذاشت جلوی صدام . نان‌ها طوری خشک بود که اگر با آب، تر نمی‌شدند مثل شکستن یک چوب خشک صدا می‌داد و هنگام جویدن انگار بسته‌ای تیغ را می‌جوی. گرسنگی امان اعتراض را از صدام گرفت. همانطور که تیغ‌ها را میجوید ، آرام آرام به خاطر آورد که حالا چند وقتی هست که همه چیز نابود شده است . او دیگر رِئیس جمهور عراق نیست . او دیگر در کاخ زندگی نمی‌کند . از خدمتکار خبری نیست تا لباس‌هایش را بشوید و اتاقش را مرتب کند . اصلا اتاقی وجود ندارد. او مدت‌هاست زندانی آمریکایی‌ها است تا روز مجازاتش فرا برسد. زندانی که خودش آن را ساخته بود. اینها را که در ذهنش مرور می‌کرد گشت و تشتی پیدا کرد تا آن را پر از آب کند و لباس‌هایش را بشوید و از این بوی نفرت‌انگیزی که تمام جانش را پرکرده است خلاص شود. 

مسعود رجوی: این آقا یک خرابکار است / اصل ماجرا چیز دیگری بود 
هیچ کس از اوضاع بیرون بی‌خبر نمی‌ماند .هربار که زندانی تازه‌ای می‌آوردند از اتفاقاتی که رخ داده است حرف می‌زد. همه می‌دانستند آن بیرون اوضاع برای شاه و حکومتش به هم ریخته است . اما کم بودند کسانی که حتم داشتند شاه هم بالاخره خودش با پای خودش می‌گذارد و می‌رود. اما این اتفاق افتاده بود درست در روز 26دی1357. همان زمان که دسته‌دسته زندانیان سیاسی را آزاد می‌کردند.خبرها می‌پیچید. خبر، به گوش مسعود هم رسید. مسعود زندانی معروفی بود. از آن زندانیان باسابقه. خیلی‌ها اورا از بیرون می‌شناختند. خیلی‌های دیگر هم بعدتر در زندان، به واسطه جلساتی که پنهانی تشکیل می‌داد شناختند . مسعود از یک سازمان صحبت می‌کرد. سازمانی که قرار است در راه آزادی قدم بگذارد . او زیبا حرف می‌زد. همین باعث شد خیلی‌ها جذب جلساتش شوند و این جمعیت هربار بیشتر می‌شد. مسعود افراد زیادی را با خودش همراه کرد. حرف‌هایش در ظاهر خوب بود. هیچ مشکلی وجود نداشت. اما کسی خبر نداشت که قرار است در آینده چه اتفاقی بیفتد و در فکر مسعود رجوی چه می‌گذرد. خبر رفتن شاه مسعود را خوشحال‌تر از همیشه کرده بود به علاوه این که هر لحظه منتظر بود تا مانند باقی هم‌بندانش از زندان آزاد شود. تا بتواند برای رسیدن به اهدافش و آن سازمانی که حالا آهسته‌آهسته داشت رهبری‌اش را به دست می‌گرفت اقدام کند. سازمانی که حالا جنایاتی که انجام داده است از چشم هیچ کس پنهان نیست. 

مرضیه حدیدچی/طاهره دباغ : این زن یک چریک است!
این شکنجه هر کسی را به حرف می‌آورد. این آخرین راه اعتراف گرفتن بود. ساواک حتی با آوردن نام این دستگاه هم می‌توانست خیلی‌ها را بترساند . آپولو آخرین مرحله بود. کم پیش می‌آمد تا از این دستگاه برای شکنجه مردان استفاده کنند چه رسد به زنان. این مخوف‌ترین ابزار ساواکی‌ها بود. یکی از سلول‌های خانم‌ها باز شد. صدای قفل در آن قدر بلند بود که سایر زندانیان هم این صدا را شنیدند. صدایی که اولین نشانه‌اش این بود که قرار است کسی را برای بازجویی ببرند . همین برای ایجاد ترس و دلهره کافی بود. افراد را به نوبت برای بازجویی می‌بردند و بعد آنها را با زخم‌هایشان که هیچ وقت نگران عفونت‌کردن‌شان نبودند به سلول‌ها باز می‌گرداندند. تا شاید زندانیان استراحتی بکنند و برای مرحله بعد بازجویی آماده شوند. ماموری که در سلول را باز کرده بود نام طاهره را صدا کرد. طاهره اما خیلی وقت نبود که به سلولش بازگردانده شده بود. آن هم بدون آن که به کسی یا چیزی اعتراف کرده باشد. مدت‌ها بود که طاهره زندانی شده بود و دست شکنجه‌گران را توی پوست گردو گذاشته بود. آنها دیگر از او ناامید شده بودند. راهی نمانده بود که بخواهند از آن برای به حرف‌آوردن طاهره دباغ استفاده کنند. الی دستگاه آپولو! ساواکی‌ها شاید خبر نداشتند یا شاید هنوز باورشان نشده بود که این زن یک چریک است و حالا هم دارد در زندان مبارزه می‌کند. 

مهیار گل‌محمدی