قصه مینیمال دختربچه با پایان دردناك
امید مهدینژاد طنزنویس
در روز صد و شصت وچهارم قرنطینه، دختربچهای نزد مادرش كه در آشپزخانه مشغول پختن شام بود رفت و گفت: مادرجان، میشود یك قصه برایت تعریف كنم؟ مادر گفت: دخترجان، همانطور كه میبینی من الان دارم شام درست میكنم و همانطور كه میدانی یك ساعت دیگر بابایت میآید و از آنجا كه بهخاطر رعایت پروتكلهای بهداشتی در بیرون ناهار نمیخورد مثل چی گشنه است و من میخواهم تا آنموقع شام را آماده كردهباشم. تو هم برو و همانطور كه از صبح تا ظهر تلویزیون نگاه كردی و از ظهر تا الان با تبلت بازی كردی، تلویزیون نگاهكن و با تبلت بازیكن تا كار من تمام شود. دختربچه گفت: تلویزیون این ساعت برنامه جالبی ندارد. اما قصهای كه میخواهم تعریف كنم بسیار مینیمال و كوتاه است و اینروزها به آن داستانك گفته میشود و بیش از یك دقیقه وقت تو را نمیگیرد. مادر گفت: خب باشد، اگر كوتاه است تعریف كن و برو تا من هم به كارم برسم. دختربچه گفت: فقط یك شرط دارد. قول میدهی اگر قصهاش خیلی بامزه نبود و خوشت نیامد اوقاتت تلخ نشود و مرا دعوا نكنی؟ مادر گفت: قول میدهم. دختربچه گفت: یك شرط دیگر هم دارد. قول میدهی اگر از پایان قصه خوشت نیامد سرم داد نزنی و مرا دعوا نكنی و دمپایی خود را به طرفم پرتاب نكنی؟ مادر گفت: قول میدهم. دختربچه تشكر كرد و قصه خود را به این ترتیب تعریف كرد: یكی بود یكی نبود، دختربچهای بود كه داشت با یك تبلت كه مال مادرش بود بازی میكرد اما آن تبلت از دست دختربچه روی زمین افتاد و صفحهاش شكست و سیاه شد و دیگر روشن نمیشود. مادر كه پس از شنیدن این قصه عصبانی و برافروخته شدهبود، از آنجا كه به دخترش قول داده بود او را دعوا نكند، او را دعوا نكرد، اما در عوض ساعتی بعد با شوهرش دعوا كرد و سه روز و دو شب با هم حرف نزدند.
تیتر خبرها