2 حکایت از گلستان

2 حکایت از گلستان


از هفته گذشته قرارمان این بود که در بخش «قصه شب» داستان‌هایی از متون کهن نظم و نثر فارسی انتخاب کنیم تا مخاطبان محترم این صفحه بتوانند آن را برای فرزندان خود به عنوان قصه شب بخوانند. یک نکته در باب نقل این داستان‌ها برای کودکان وجود دارد و آن این است که درست مثل داستان‌هایی که از خودمان درمی‌آوریم و پیش از خواب برای کودکان‌مان می‌گوییم، می‌توان در این داستان‌ها نیز تغییراتی ایجاد نمود و بعد به شیوه منحصربه‌فردی روایتی خاص از آن برای کودکان نقل کرد. در این شماره دو حکایت از  نقل خواهیم کرد که در ظاهر مجمل و کوتاهند اما می‌توانید آنها را بسط دهید و طولانی‌شان کنید.
        دو شاهزاده
نقل کرده‌اند که در مصر دو شاهزاده زندگی می‌کردند که یکی از آنها به دنبال تحصیل علم رفت و دیگری مال و ثروت جمع کرد. در طول سالیان دراز هرکدام از این دو شاهزاده راه خود را رفتند و مسیر شخصی خود برای رسیدن به موفقیت را در پیش گرفتند. در نهایت یکی از آنها بزرگ‌ترین دانشمند زمان خود شد و دومی ثروتمندترین آدم مصر. روزی برادر ثروتمند به دانشمند گفت: من پادشاه شده‌ام اما تو هنوز فقیر هستی. برادر دانشمند گفت من خدا را شکر می‌کنم به خاطر این‌که علم به دست آوردم و علم از پیامبران برجای مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی را به دست آوردی که از انسان‌های بدی مانند فرعون به‌جای مانده است.
        خدمتکار ترسو
پادشاهی با خدمتکارش سوار کشتی شدند تا به مقصدی بروند. بعد از این‌که وارد کشتی شدند و کشتی حرکت خود را آغاز کرد، خدمتکار که تا به حال دریا را ندیده بود، به محض حرکت کشتی و مشاهده بزرگی دریا از ترس شروع به گریه کرد. هر چقدر با او مهربانی کردند آرام نگرفت. در آن کشتی مرد دانایی حضور داشت. آن مرد پیش پادشاه رفت و به او گفت: اگر اجازه بدهی خدمتکارت را ساکت کنم. پادشاه اجازه داد و مرد دانا وارد عمل شد. او دستور داد تا خدمتکاران، آن خدمتکار ترسو را به داخل آب انداختند. هنگامی که خدمتکار در آب افتاد و در آستانه غرق شدن قرار گرفت و دست‌وپا زد، او را بیرون آوردند. بعد از این‌که خدمتکار را از آب بیرون آوردند، دیدند آرام شده و دیگر گریه نمی‌کند و به‌راحتی در گوشه‌ای نشسته و آرام است. از آن مرد دانا راز این کارش را پرسیدند. او پاسخ داد: «قدر آرامش کشتی را کسی می‌داند که به مصیبت غرق شدن گرفتار
شده باشد.»