کوچهای در خیابان اندیشه
حامد عسکری - تا همین چند سال پیش که آقای ناطق، خاطرهاش را بگوید هیچکس باور نمیکرد. برای هرکس که تعریف میکردم لبخند مسخرهای میزد و میگفت باریکلا عموجان! ولی دروغ چیز خوبی نیست. من آن روز با همین چشمهای خودم دیدمش. از ماشین پیاده شد. توی چشمهایم زل زد و نمیدانم چرا آب گلویم پایین نرفت. از آن آب گلو پایین رفتنهایی نبود که وقتی ناظم شیلنگ از آستینش درمیآورد باشد. یک جور خاص غریبی بود. من منتظر شهروز بودم. قرار بود بیاید برویم برای آکواریومشان زایشگاه بخریم. مامان اعظم و بابا رفته بودند بیرون. چندباری عکساش را لای قرآن دیده بودم. شهروز آمد، پول را داد به من و گفت باید بروم پریسا را بخوابانم. خواهر کوچکش را میگفت. خیلی ناجور بود اگر بیدار میماند. خطر داشت. گفتم حالا اگر بیدار شود چه؟ گفت نه اگر بخوابد دیگر توپ هم تکانش نمیدهد و حالا من منتظر بودم تا پریسا بیاید. با کلید خانهمان داشتم روی دیوار سیمانی خطخطی میکردم. کوچه کچل از ماشین بود و سکوت مثل مه همه جا را گرفته بود. گاهی صدای گنجشکی، گاهی قار کلاغی سکوت را میپریشید و بعدش سکوت بود و سکوت. روی دیوار اول یک «ب» نوشتم بدون نقطه. بعد دوتا تیزی «ب» را بالاتر بردم. زیر «ب»دوتا پرانتز یکی به این شکل) و یکی به این شکل( کشیدم. بعد پایین پرانتزها را یک بیضی کشیدم و توی بیضی و دو طرف زیر «ب» دوتا نقطه گذاشتم و حالا کله طراحی شده گاو ظاهر شده بود. بعد به خط غریبی که دستخطم لو نرود قبلش نوشتم شاه و بعد از کله گاو نوشتم، است. احساس میکردم چگوارام. احساس میکردم یک چریک خبرهام در جنگی نامنظم و خیابانی. داشتم «ت» است را پر رنگ میکردم و سه نقطه شاه را پر میکردم که خوانا باشد که در کمرکش کوچه، ماشینی ترمز کرد. جیغ لنتهایش را شنیدم. هزار سال گذشت تا سرم برگردد. در همین کله چرخاندن هزار فکر از سرم گذشت. ساواک باشد چه؟ شهربانی؟ آقابیوک باشد چه؟ در فرمانداری کار میکرد و به هرکسی که تظاهرات میرفت، میگفت خرابکار. اگر باشد چه؟ بالاخره با این همه فکر توی سر کله سنگین و چرخیدنش سخت میشود. بالاخره چرخید. شقیقههایم نبض داشت. قلبم داشت بیرون میافتاد. اول راننده پیاده شد بعد یک نفر دیگر. در جلو را باز کرد. خود خودش بود. شک نداشتم. در خانهای را زدند. در باز شد رفتند تو. کوچه دوباره سکوت شد. چشمهایم را مالیدم. شهروز رسید.
گفت برویم. سکوت بودم. گفت میگویم برویم. گفتم شهروز. گفت هان. گفتم خمینی همین الان رفت تو این خونه! گفت: خیالاتی شدی؟ گفتم به خدا خودش بود. امامخمینی بود. شهروز باور نکرد. بابایم باور نکرد. هیچکس باور نکرد. خیلی سخت است اینکه آدمها را باور نکنیم.