مهمان داشتیم  چه مهمانی

مهمان داشتیم چه مهمانی



حامد عسکری  - شبستان را جارو کردم. چراغ‌ها و پنکه را هم خاموش، داشتم قفل دوچرخه را باز می‌کردم بروم که آقا گفت حبیب! گفتم بله آقا گفت بیا. رفتم جلو. بیست و پنج تومن پول داد و گفت: فردا صبح نان داغ بگیر و تخم مرغ و کره. پنیر و خیار و سبزی هم بگیر، شیرینی و حلویات هم بگیر. کم نگذار. مهمان داریم. گفتم این پول زیاد است، گفت بقیه‌اش را گوشت و بنشن بگیر به مادرت بگو آبگوشت بگذارد برای ظهر. گفتم خیر باشد.
 گفت مهمان عزیزی داریم. کاغذ فرستاده امشب که توی شهربانی ایرانشهر امضای حضورش را بزند، راه می‌افتد می‌آید خروس‌خون سحر اینجاست. حواست باشد چیزی کم و کسر نباشد. گفتم حالا کی هست. گفت میاید می‌بینیش.
 دل توی دلم نبود. آقا معمولا مهمان غریبه کم نداشت اما هیچ‌کدام‌شان را این‌جوری عزت و احترام نمی‌کرد. از همه مهمان‌هایش هم خبر داشتم. اسم همه را قبلش می‌گفت. ولی این یکی را نگفت. گفتنی‌ها را گفت و رکاب زنان از مسجد خارج شدم. هنوز سر شب بود. رفتم پیش سیدکاظم گفتم آقا گفتن مهمون داریم پنیر خوب می‌خواهیم. عزت کرد حلب تازه پنیر باز کرد.
 نصف قالبش را گذاشت توی مشما و یک ملاقه آب پنیر هم ریخت و حساب کردم و زدم بیرون. پنیر را گذاشتم توی خورجین دوچرخه و به سمت خانه راه افتادم. سر راه رفتم پیش آقای باشتمن و یکی دو کیلو شیرینی تازه سفارش دادم.
 گفت این پختم از صبح توی یخچال بوده، مزه یخچال گرفته. برای آقا می‌خواهی ببری فردا 8 صبح بیا داغاداغ ببر. توی شهر همه عاشقش بودند. شیخی بود که سال‌ها پیش از یزد آمده‌بود بم و ماندگار شده‌بود. پیرمرد چشم مردم بود.
 از بس مردمدار بود. فقط خدا می‌داند چندتا زندگی به مو رسیده را جوش داده بود و چندتا کاسب ورشکسته را دستگیری کرده‌بود. مردم هم کم نمی‌گذاشتند. آن شب را تا صبح نخوابیدم.
وقتی آقا اسم مهمان را نمی‌گفت یعنی آدم مهمی است که قرار نیست کسی از حضورش بو ببرد. صبح زود به مادرم سفارش‌های لازم برای آبگوشت را کردم و لباس پلوخوری‌هایم را پوشیدم و زدم بیرون و رفتم پیش شاطرقاسم و پنج تا نان برشته سرخ گرفتم. حیاط مسجد را آب پاشیدم. بوی زلال آجر بهمنی‌ها بالا زد.
 چند پر زغال انداختم توی منقل گل که انداخت یک مشته اسفند و کندر هم ریختم رویش و دودی معطر با حسی مقدس برخاست. با بفرمایید بفرمایید آقا، فهمیدم رسیدند. سیدی بلند بالا با ریشی پر‌پشت و محاسنی انبوه و عینکی کائوچویی. دست دادیم. توی چشم‌هایم زل زد.
 بی‌خوابی توی چشم‌هایش دو دو می‌زد. توی شبستان سفره انداخته‌بودم. ماهیتابه هم داغ بود.
 تا دست و رویی بشویند، تخم‌مرغ‌ها را شکستم. نیمرو را کشیدم توی بشقاب و گذاشتم جلوی آقا و مهمان‌شان. صبحانه‌شان را که خوردند.  صدایم کرد. زد روی شانه‌ام و گفت خیلی نیمرویت خوش‌مزه بود. خون به شقیقه‌هایم دوید. 40 سال است.
هربار توی تلویزیون می‌بینمش که توی آن حسینیه که مفروش زیلوهای یزدی برای مردم حرف می‌زند، همان تن صدا می‌پیچد توی گوشم: نیمرویت
خیلی خوشمزه بود.