معلمی که سالها قبل با اهدای کلیهاش خبرساز شد اکنون با اهدای تبلت و تلویزیون به یک دانشآموز نیازمند، مورد توجه قرار گرفته است
خودم را خیّر نمیدانم
سعید حاجیزاده را نهتنها یک معلم خوب بلکه یک انسان خاص باید دانست؛ مردی که در 4سالگی به مدرسه رفت، در16سالگی ازدواج کرد، در 25سالگی روی لبه نیستی و مرگ ایستاد و پس از آن زندگی را از نو شروع کرد. او 20سال پیش در یکی از زمستانهای سخت زنجان، در جادهای برفی در اتوبوسی که 16مسافر داشت پس از تصادفی سخت با یک تریلی با عفریت مرگ جنگید و بهتنهایی زنده ماند. این زندهماندن، زندگی او و نگاهش به دنیا را تغییر داد و از او حاجیزادهای ساخت که نامش اکنون بارها در محافل مختلف تکرار میشود. کلیهای که او بعد از تصادف مرگبارش به یک دانشآموز اهدا کرد و تلویزیون و تبلتی که همین اواخر آن را به یک دانشآموز نیازمند بخشیده است و کارهای خیر ریز و درشتی که او در خلوت خودش و خدا انجام میدهد از سعید حاجیزاده این معلم بازنشسته 45ساله و اهل خرمدشت تاکستان سوژهای جذاب ساخته است.
بله، بازنشستهشدن بعد از 27سال کار مداوم حس خوبی دارد؛ البته سه ماه است که بازنشسته شدهام و خانهنشینیام تازه است ولی به عنوان کسی که از 4سالگی به مدرسه رفته احساس میکنم این استراحت برایم لازم است.
چرا از 4سالگی؟
برادر بزرگترم که به مدرسه میرفت من چهارساله بودم و هر روز همراه او به مدرسه میرفتم. آن وقتها ما در روستا زندگی میکردیم و این کار چندان مشکل نبود؛ البته اوایل مرا به مدرسه راه نمیدادند و با دفتر و مدادم فقط منتظر میایستادم تا اینکه بعد از سه ماه اولیای مدرسه دلشان به حالم سوخت و مرا به کلاس راه دادند. آن سال شاگرد اول شدم و معلممان گفت که این بچه حیف است و اجازه خواست تا همچنان به مدرسه بیایم؛ بگذریم که او به این علت با عنوان تخلف اداری چقدر سختی کشید. هرچه بود من در هفتسالگی موفق شدم در کلاس سوم ثبتنام کنم.
بعد از این همه عجله، مدرسه همانجایی بود که خیالش را میکردید؟
بله خوشبختانه توی ذوقم نخورد و همواره با علاقه درس میخواندم؛ البته بعد از دیپلم موفق نشدم در رشتههای پزشکی و خلبانی که مورد علاقهام بود درس بخوانم و راهی دانشسرا شدم.
چرا این را با افسوس میگویید؟ انگار معلمشدنتان ناخواسته بوده است!
بله واقعا ناخواسته بود. من به دو رشتهای که گفتم علاقه داشتم ولی چون در منطقه محروم زندگی میکردیم و کسی را هم نداشتم که راه را نشانم بدهد، نتوانستم پزشک یا خلبان شوم. من تا سالها بعد از فارغالتحصیلی از دانشسرا هم به شغلم علاقهای نداشتم چون از همان ابتدا در مناطق محروم و صعبالعبور کار میکردم و شرایط برایم دشوار بود.
این حس ناخوشایند چه زمانی از بین رفت؟
سال80 بعد از تصادف سختی که داشتم دو ماه به من مرخصی استعلاجی دادند اما بعد از یک هفته خانهنشینی حس بدی پیدا کردم و کوشیدم هرطور شده به کلاس درس برگردم. روزی که به مدرسه رفتم یکی از روزهای دهه اول محرم بود و دیدم دانشآموزان، هیات علیاصغر را در حیاط مدرسه برپا کردهاند و همراه خانوادههایشان در حال دعاکردن برای شفایم هستند. این صحنه مرا منقلب کرد و با خودم گفتم که این صحنه را در هیچ شغلی بهجز معلمی نمیتوان تجربه کرد و معلوم است همه این سالها عمرم را پوچ و به بطالت نگذراندهام. به این ترتیب همه حسهای منفیام از بین رفت.
ماجرای تصادفتان چه بود؟
آن سالها همزمان با تدریس در مدرسه، در دانشگاه زنجان هم درس میخواندم. یک روز صبح که سوار اتوبوس بودم نزدیک زنجان با یک تریلی تصادف کردیم و همه سرنشینان به جز من کشته شدند؛ البته مرا هم جزو اجساد در بار یک نیسان انداخته بودند و آنطور که تعریف میکنند چون یخچالهای سردخانه بیمارستان پر بود پیکر مرا همراه چند جسد دیگر روی زمین گذاشته بودند که از قضا یکی از کارکنان متوجه بدن گرمم میشود و مرا از سردخانه بیرون میبرند. من چند روز هم در کما بودم تا این که به خواست خدا بههوش آمدم.
این تصادف چطور روی زندگیتان اثر گذاشت؟
من در اتاقی بستری بودم که بیماران پیوند کلیه هم آنجا بودند. همین ارتباط باعث شد با بحث اهدای عضو بیشتر آشنا شوم؛ البته زمانی که در دانشسرا تحصیل میکردم هر روز از جلوی انجمن حمایت از بیماران کلیوی میگذشتم و دوست داشتم به طریقی به آنها کمک کنم و وقتی فهمیدم تنها نجاتیافته آن تصادف هستم نذر کردم اگر زنده بمانم و دوباره سرپا شوم یکی از کلیههایم را به فردی نیازمند اهدا کنم. بعد از ترخیص از بیمارستان یادم آمد در مدرسهمان دانشآموزی بود که دیالیز میشد. سراغش رفتم و بعد از انجام آزمایشهای مختلف، کلیهام را به او اهدا کردم.
از آن پسر خبر دارید؟
بله، گرچه تا دیپلم بیشتر درس نخواند ولی اکنون عضو تیمملی تنیس رویمیز پیوند اعضای ایران است.
همدیگر را ملاقات میکنید؟
من دوست نداشتم او مرا بشناسد و همیشه احساس دین کند، برای همین تا سالها با هم ارتباط نداشتیم تا این که یک روز جوانی در خانهمان آمد و گفت مرا میشناسی و من گفتم که نه و او جواب داد چطور مرا نمیشناسی و کلیهات را به من بخشیدی. از آن به بعد با هم ارتباط خوبی داریم.
پس برای شما که کلیهتان را بخشیدهاید بخشیدن یک تبلت و یک تلویزیون به دانشآموزی نیازمند کار سختی نیست.
اصلا سخت نبود. مدرسهای که در تاکستان معلم اجرایی آن بودم دانشآموزی داشت که بعد از کرونا و آنلاینشدن آموزشها متوجه شدم در کلاسها شرکت نمیکند. پیگیر وضعاش که شدم مادرش گفت وضع مالیمان خوب نیست و نمیتوانم برایش گوشی هوشمند بخرم. چون او دانشآموز درسخوانی بود به موضوع حساس شده و یک روز که فکر او اذیتم میکرد موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و به این نتیجه رسیدیم برایش یک تبلت بخریم. تبلت را که تقدیم کردیم همسرم گفت نکند این بچه نتواند اینترنت بخرد و شاید لازم باشد پای مدرسه تلویزیونی بنشیند. چون این خانواده تلویزیون نداشتند یک تلویزیون هم به آنها دادیم.
چه خوب که همسرتان همراه است.
بله، خدا را شکر خانواده همراهی دارم. ما 12و16 ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم و در واقع با هم بزرگ شده و همدیگر را خوب درک میکنیم. دو پسرم هم با ما همراهی خوبی دارند. مدتی قبل پسر بزرگم مبلمان خانهمان را روی سایت قرار داد و اعلام کرد آماده واگذاری به شخص نیازمند است. بعد از این آگهی یک کارگر که اتفاقا همسرش دیسک کمر داشت و نمیتوانست روی زمین بنشیند و نتوانسته بود برایش مبلی تهیه کند آنها را برد و دعای خیر بدرقه کرد.
پس کار خیر در خانواده شما موروثی است.
البته خودم را نیکوکار نمیدانم ولی به اندازه توانم تلاش میکنم. من پدری داشتم که دست بخشندهای داشت. او اگر یک روز لباس نویی به تن داشت محال بود با آن لباس به خانه برگردد و مثلا میگفت کتم را به یک نیازمند دادم که سردش بود یا کفش نوی خودم را به کسی دادم که کفشی کهنه داشت.
دوست دارید این مسیر را ادامه دهید؟
حتما. تصمیم داشتم بعد از بازنشستگی با سنواتم یک کارگاه خیاطی یا ظروف استیل دایر کنم و چند نفری را مشغول کار کنم ولی به علت مشکل بانکی که خانهام دارد سنواتم را باید بابت بدهی به بانک بدهم اما باز هم خدا بزرگ است، شاید فرجی شود.