برای زهرا  که به زندگی می‌خندید

برای زهرا که به زندگی می‌خندید

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 دکترها دروغ می‌گویند. دروغ می‌گویند که سرطان جزو بیماری‌های واگیر نیست. همه چیز را که نمی‌شود از روی مقالات و کتاب‌های علمی فهمید. برای فهمیدن بعضی چیزها کافی است گوشه‌ای بنشینی و فقط نگاه کنی. نگاه کنی که چطور توده سرطانی از گوشه‌ای از بدن یکی از اعضای خانواده متاستاز می‌دهد به چشم و دل اعضای دیگر و رفقایی که جان‌شان با جان کسی که درگیر این مرض شده یکی است. توده از بدن بیمار متاستاز می‌دهد به کل خانه و آن‌قدر قد می‌کشد به همه جا، که وقتی پا در آن خانه می‌گذاری مثل پیچک می‌پیچد به ساق پایت و بالا می‌آید و سنگ می‌شود سر راه گلویت. با زهرا جلوی پنجره فولاد حرم امام‌رضا(علیه‌السلام) آشنا شدم. دخترکی محجوب و خجالتی که شیطنت، کبوتری خسته بود در چشم‌هایش که بیماری رمق پروازش را گرفته بود. به گواهی پزشک‌هایی که به همه چیز از روی اسناد و مدارک پزشکی استناد می‌کنند، درد با او کاری کرده بود که طبیعتا نباید می‌خندید. اما لبخند آمیخته با حجب و شیطنتش روی صندلی چرخ‌دار بیشترین قابی است که از او در حافظه‌ام مانده. قرار بود مستند «ماسک سپید» را از زندگی زهرا و چند دوست دیگرش که درگیر سرطان بودند بسازم. آن‌روزها تازه زمزمه کروناداشت در کشور می‌پیچید اما هنوز خبری نبود و هنوز مردم اشک‌هایشان را نفس‌به‌نفس به پنجره فولاد گره می‌زدند. زهرا که از مشهد برگشت خوزستان، کوله بستم به اهواز و چند روزی با شکیب و زهرا و دیگر دوستان‌شان زندگی کردم و تازه معنای امید را فهمیدم. شکیب گیتارش را که دست می‌گرفت و از کاظم الساهر که می‌گفت، یا زهرا وقتی از رویای پزشک‌شدنش حرف می‌زد، طوری امید پای آرزوهایشان را مهر زده بود که همان موقع روپوش پزشکی را تن زهرا و ردای رهبری کنسرت را روی دوش شکیب می‌دیدم. بعدها شنیدم که بیماری یک پای زهرا را از او گرفته اما در عکس و فیلم‌ها هنوز آن لبخند پر از امید روی صورتش می‌درخشید. حالا دو روز است که زهرا هم مثل شکیب، راهی دنیای دیگری شده. دنیایی که لیاقت آن همه امید و لبخند و نجابتش را داشته باشد.