کدام استقلال؟  کدام پیروزی؟

کدام استقلال؟ کدام پیروزی؟

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 گوش‌های پسربچه را گرفته و طوری می‌کشد که درد از چهره پسربچه به کسی که دارد چند روز بعد و چند کیلومتر دورتر این ویدئوکلیپ را می‌بیند، سرایت می‌کند. تقریبا همه مردمی که این چند روز ویدئوکلیپ این پسربچه را دیدند، گوش‌هایشان درد گرفت و رگ گردن‌شان ورم کرد و صورت‌شان سرخ شد. البته باز هم نمی‌شود گفت همه مردم. اگر همه دردشان می‌آمد دیگر کسی پیدا نمی‌شد که گوش پسربچه‌ای را بی‌دلیل بکشد و به فریادهای او بخندد. نمی‌شود چشم را روی حقیقت جامعه بست. هستند کسانی که به جای این که خودشان را جای پسربچه ببینند و گوش‌شان به درد بیاید، خودشان را جای آن جوان راننده می‌بینند و قاه‌قاه می‌خندند. اگر ویدئو را دیده باشید لابد می‌دانید دارم درباره چه حرف می‌زنم و اگر هم ندیده باشید باید بیشتر توضیح بدهم که دو جوان با خودرو کنار یک پسربچه چوپان ایستاده‌اند و یکی گوش‌های پسربچه را گرفته و با خنده و فریاد می‌گوید: «بگو استقلال سوراخه!» کودک هم در حالی که دارد از شدت درد فریاد می‌زند، جواب می‌دهد:«من تیمم را نمی‌فروشم.»
من که زیاد اهل فوتبال نیستم و همین‌قدر می‌دانم که استقلالی‌ها، آبی‌پوش‌اند و پرسپولیسی‌ها سرخ‌پوش. اما لابد این فوتبال باید مساله خیلی مهمی باشد که به خاطرش بشود اشک یک پسربچه را درآورد. مثلا چیزی در مایه‌های جنگ‌های جهانی با همان منطق که باید خون همه مخالفان و دشمنان‌مان را روی فرش خانه‌هایشان بریزیم. بعضی وقت‌ها هم که گذری فوتبال و جنگ و جدل‌هایش را در تلویزیون می‌بینم یا وقتی خاطرات آن یک‌دفعه که در کودکی به استادیوم فوتبال رفتم و دعوای خونین طرفداران دو تیم را دیدم مرور می‌کنم بیشتر به این نکته پی می‌برم که حتما این فوتبال باید چیزی خشن‌تر و مهم‌تر از یک ورزش باشد که به خاطرش حتی می‌شود، آدم کشت.
در این میان یاد شعر استاد مرتضی امیری اسفندقه افتادم که می‌گوید: «... فضای ساده و سبز زمین آزادی/ در انفجار صدای ترقه‌ها، در دود/ نود دقیقه کدورت/ نود دقیقه کبود/ در آستانه در/ غریب و غم‌زده طفلی کنار وزنه پیر/ به فکر سنجش وزن هزار ناموزون/ و پیرمردی گنگ/ تکیده، تشنه، به دنبال لقمه‌ای روزی/ کدام استقلال؟/ کدام پیروزی؟