بنویسید  آهنین‌جان گریه کرد

بازنشر گفت‌وگوی جام‌جم با زنده‌یاد قاسم آهنین‌جان شاعری که سختی زیاد دید

بنویسید آهنین‌جان گریه کرد

27 آذر ماه 98 چند روز بود که باران بی‌وقفه در خوزستان می‌بارید. همه خیابان‌ها و کوچه‌های اهواز را آب گرفته بود و دار و ندار مردم بی‌پناه این شهر در میان آب غوطه‌ور بود. در شبکه‌های اجتماعی عکسی از شاعر اهوازی، قاسم آهنین‌جان دست به دست می‌شد.آب افتاده‌بود به خانه محقرش و او پریشان و سرگردان نمی‌دانست چه باید بکند. بیمار بود و تنها و بی‌کس.شماره‌اش را پیدا کردم و با او گپ زدم. بغض داشت و بریده بریده به سوالاتم جواب می‌داد. روز سه‌شنبه این شاعر، دردها و غصه‌هایش را در این دنیا گذاشت و روحش را برداشت و برای همیشه رفت. آنچه می‌خوانید بازنشر گفت‌وگویم با آهنین‌جان در یکی از روزهای سخت زندگی‌اش است. روحش شاد!

«24 ساعت است پاهایم در کفش‌های خیس است، جوراب‌های واریسم خیس آبند و آنها را پوشیده‌ام و پاهایم کبود شده! همه خانه‌ام پر از آب است و من میان حیاط ایستاده‌ام، کوچه و خیابان پر آب است و خانه من نیز...چه کنم؟ دوست دارم بمیرم...  .»
اینها را آهنین‌جان می‌گوید، در وصف حال و روزش و آرزویش قلبم را تکان می‌دهد.خسته و بریده‌است. یاد آن شعرش می‌افتم، آنجا که گفته: نشانِ گورِ من نعلی است / که هر شب با ماه می‌آمیزد و هر صبح / بر پای مادیانی می‌نشیند تا کلید گور مرا آن سوی رودها / بیفکند... .
می‌گوید، نذری دارد که برایش هر سال به مشهد می‌رود. رفته و برگشته، رفته خانه‌اش تا کمی بخوابد و خستگی درکند. خانه‌ای واقع در چهارصددستگاه اهواز؛ به گفته خودش یکی از فقیرنشین‌ترین محله‌های اهواز. می‌خوابد، به صدایی از خواب می‌پرد چشم که باز می‌کند، از در و دیوار خانه‌اش آب می‌ریزد. «رختخوابم خیس آب است و فرش‌هایم. بلندشدم به سمت در رفتم، هجوم آب بود و لجن... بالش‌ها را گذاشتم جلوی آب را بگیرم، نشد که نشد. مثل مجسمه ایستادم و هجوم آب را نگاه کردم. هنوز هم سرپا هستم، پاهایم می‌لرزد. می‌ترسم از همه چیز می‌ترسم.
از بی‌کسی از گرسنگی...
بنویسید آهنین‌جان گریه کرد. بنویسید خسته است. هیچ وقت لمپن نبوده‌ام، هیچ وقت بیکار و بی‌عار نبوده‌ام. همه عمرم کار کردم، کار فرهنگی.گناهم این است که شاعرم. شعر نوشتم. دارم تاوان شاعری را پس می‌دهم. آخر این چه فلاکتی است گریبانم را گرفته‌است. تنم بیمار است، کلیه‌هایم، پاهایم... من همیشه در متن جامعه بوده و تمام تعهدات اجتماعی‌ام را انجام داده‌ام. این سزای من نیست. خانه‌ام زیر گل رفته. دیروز بعد از هجوم آب، کارت شناسایی و کارت بانکی‌ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. بعد از ساعتی برگشتم. دیدم پیامک برداشت پول از کارتم می‌آید، نگاه کردم هر دو کارتم را گم کرده‌بودم. روی کارت شناسایی سال تولدم بود و همان که رمز عابربانکم هم هست. یک آدم زرنگی تا آخر شب که کسی را پیدا کنم تا کارتم را بسوزاند، سه‌میلیون پولی را که همه پس‌اندازم بود از کارتم برداشت. این است زندگی من که شاعرم... بنویسید گریه کرد، بنویسید گریه می‌کند.رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی به دیدنم آمد، بنده خدا آستین بالا زد و آب‌ها را از خانه بیرون ریخت. اما مگر تمام می‌شود این خیسی و سرما. مدیر کانون پرورشی آمد سراغم با مدیر انجمن شعر اهواز آمدند تا کمکم کنند و وسیله‌های خانه را سر و سامان بدهم. برایم غذا آوردند اما دیگر حوصله زندگی نیست. این سزای من نبود. در این سن با این همه بیماری این سیل و لجن را چه کنم...؟»


آن جان آهنین

   درگذشت قاسم آهنین‌جان، بیش از هر شاعر دیگری که در این سال‌ها رخ در نقاب خاک کشیده، دلم را سوزاند. این شاید به دلیل مشی خاصی بود که او در زندگی برگزیده و عاقبت یا بهتر است بگویم، عقوبتش تنهایی بود. تنهایی در ادبیات و عرفان ما مفهوم خاصی دارد و در حقیقت حسن یوسفی است که به‌سادگی نصیب هر سیرتی نمی‌شود. آهنین‌جان به معنای واقعی کلمه تنها بود. باعث و بانی این تنهایی، از یک طرف خودش بود که خشت خشت این عمارت را بالا برده بود و سر به آسمان سوده، و از طرف دیگر جامعه و جهانی که در فراهم کردن آب و گل و به‌اصطلاح مصالح این برج فلک‌مرتبه، از هیچ کوششی فروگذار نکردند و «رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید؛ که چون بازجستی نبود کار و حال او را، انتقام‌ها و تشفی‌ها رفت...» بگذریم.
 قصه زندگی این مرد، عجیب آدم را به یاد سطرهای جانگداز و جانگزایی می‌اندازد که عقوبت آن وزیر بود و عاقبت قاسم نیز گویی رقم‌پذیر چنین تقدیری بود یا شد.
  این اواخر زخم‌هایی را با خود حمل می‌کرد که بیرون از تحمل یک آدم عادی بود. تنها مانده بود و تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. تجرد آهنین‌جان و تجرید او درواقع ریشه در یک چنین آب و گلی داشت. گاهی به شوخی و گاهی جدی می‌گفت:
 مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم
 نسیم حیات از پیاله می‌جست و ابایی نداشت که این سرخوشی را به بانگ بلند بگوید و بگوید:
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست/ کشید در خم چوگان خویش چون گویم/ گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید/ کدام در بزنم چاره از کجا جویم؟
تنهایی در تمام سال‌های حیات وی، رفیق گرمابه و گلستانش بود و بخش مهمی از این تجرد و تجرید را ضمن تماس‌های مکرری که این اواخر با هم داشتیم و گاه سر به ساعت‌ها می‌گذاشت، دریافتم. دریافتم که دیگر دیر شده است و هیچ مرهمی نمی‌تواند به داد دردهای غریب او برسد و این زخم‌های عمیقا مزمن و زیبا را علاج کند. باری، هیچ‌کس داد وی از فریاد جانفرسا نداد؛ عاقبت خاموشی مطلق به فریادش رسید.
 جراحت روح دیگر است و خراش و خدشه به صورت جسم دیگر. یکی تو را می‌سازد و دیگری را تو می‌سازی. یکی درمان‌پذیر است و دیگری درمانش در گسترش و به قول طب مدرن متاستازبودن آن. بخوانیم این شعر شیخ اجل را، رحمت‌ا... علیه:
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز/ چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی...
  تنهایی تقدیر ناگزیر قاسم بود و تقریرات او اغلب از این آب و گل، رنگ و بو می‌گرفت و به گل می‌نشست. گاهی عمیقا می‌خندید، اما به ریش روزگاری که زندگی‌اش را به بازی گرفته بود. در عمق خنده‌هایش هق‌هق‌هایی به حق حق درنشسته بود و اگر چشم شنوایی بود، می‌شد دید یا شنید.
  باری این سرنوشت بیگانه‌ای آشناست که دل در گرو درد جامعه داشت و به اندوه رو کرده بود و عمری به عزلت و انزوا خو. و این تقریر تقدیری است که آن جان آهنین به یاری ما! دریغا، باری به یاری ما! برای خویش رقم زد:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد/ گه دشمن خلق و فتنه‌پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را/ مردی که ز عصر خود فراتر باشد