صبا میدانست پیتزا چیست
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
میگویند آدمهای جنوبشهری وقتی دوست جدیدی پیدا میکنند یا میروند خواستگاری کسی که میخواهند زندگی آیندهشان را با او بسازند، کارشان سختتر است. تا یک ماه فقط باید ثابت کنند آنها هم موز و پیتزا میخورند! اما صبا هیچوقت نتوانست ثابت کند فرق پیتزای سوجوک و پپرونی را
میداند.
صبا از هرات آمده بود تهران. پسر جوانی بود که با دعوت برادرش پشوتن آمده بود تهران که یک زندگی جدید را شروع کند. پشوتن مثل اسمش که در فرهنگنامه واژگان فارسی به معنای فداکار است، سالها قبل از یک زندگی در هرات که تقریبا هیچ ازش باقی مانده بود، بلند شد و آمد تهران که برای خود و خانوادهاش زندگی جدیدی بسازد.
مدتی کارگری کرده بود و بعد مغازهای را با پسانداز کارگری رهنکرده و بعد از چند سال صاحب دو دهنه سوپرمارکت شده بود که میتوانست تکانی به زندگی پدر و مادر پیر و خواهر و برادرهایش بدهد.
زنگ زده بود هرات که دیگر وقتش است جمع کنید و بیایید ایران. صبا هم آمده بود. صبا چشم پشوتن بود. همان اول کار برادر بزرگ یک ماشین و یک مغازه اجارهای را داده بود دست صبا که برود و زندگیاش را بسازد.
صبا همیشه میخندید و مدام از امید میگفت. میگفتم این سخنرانهای انگیزشی برای این دست امیدبافیهایشان کلی پول به جیب میزنند، تو چرا مفت و مجانی خودت را رنگ میزنی که دنیا چه جای زیبایی است و چقدر همه چیز خوب است؟! صبا اما هر بار میخندید و باز از دنیای زیبا و امید به آینده حرف میزد.
خبر شلیک شد به گیجگاهم؛ صبا گیجگاهش را با گلوله شکافته و برای همیشه از دنیا خداحافظی کرده بود. چند روزی گیج بودم تا ته ماجرا را از پشوتن دربیاورم. میگفت صبا از وقتی آمد ایران دوست داشت با مردم ارتباط بگیرد... دوست پیدا کند... عشق را در چشم کسی ببیند... ازدواج کند... اما هیچکس نگاه یک آدم عادی را به یک مهاجر
افغان نداشت.
صبا مجبور بود مدام از امید و زیبایی دنیا بگوید که ثابت کند او هم زیبایی را میبیند و ثابت کند او هم موز و پیتزا خورده است اما هیچکس باور نکرد.
میداند.
صبا از هرات آمده بود تهران. پسر جوانی بود که با دعوت برادرش پشوتن آمده بود تهران که یک زندگی جدید را شروع کند. پشوتن مثل اسمش که در فرهنگنامه واژگان فارسی به معنای فداکار است، سالها قبل از یک زندگی در هرات که تقریبا هیچ ازش باقی مانده بود، بلند شد و آمد تهران که برای خود و خانوادهاش زندگی جدیدی بسازد.
مدتی کارگری کرده بود و بعد مغازهای را با پسانداز کارگری رهنکرده و بعد از چند سال صاحب دو دهنه سوپرمارکت شده بود که میتوانست تکانی به زندگی پدر و مادر پیر و خواهر و برادرهایش بدهد.
زنگ زده بود هرات که دیگر وقتش است جمع کنید و بیایید ایران. صبا هم آمده بود. صبا چشم پشوتن بود. همان اول کار برادر بزرگ یک ماشین و یک مغازه اجارهای را داده بود دست صبا که برود و زندگیاش را بسازد.
صبا همیشه میخندید و مدام از امید میگفت. میگفتم این سخنرانهای انگیزشی برای این دست امیدبافیهایشان کلی پول به جیب میزنند، تو چرا مفت و مجانی خودت را رنگ میزنی که دنیا چه جای زیبایی است و چقدر همه چیز خوب است؟! صبا اما هر بار میخندید و باز از دنیای زیبا و امید به آینده حرف میزد.
خبر شلیک شد به گیجگاهم؛ صبا گیجگاهش را با گلوله شکافته و برای همیشه از دنیا خداحافظی کرده بود. چند روزی گیج بودم تا ته ماجرا را از پشوتن دربیاورم. میگفت صبا از وقتی آمد ایران دوست داشت با مردم ارتباط بگیرد... دوست پیدا کند... عشق را در چشم کسی ببیند... ازدواج کند... اما هیچکس نگاه یک آدم عادی را به یک مهاجر
افغان نداشت.
صبا مجبور بود مدام از امید و زیبایی دنیا بگوید که ثابت کند او هم زیبایی را میبیند و ثابت کند او هم موز و پیتزا خورده است اما هیچکس باور نکرد.