نورچشمی گلآقا
تراژدی شاعر و اتوبوس
ادر سه پردهب
من اینجا شعر میگویم تو آنجا شعر میگویی خلایق شعر میگویند و ما هم شعرمی گوییم و بعضی معر میگویند و میخوانند عجب رویی ! مرا از روح شبنم تاب آهو رنگ سیمابی ملالی نیست، برای شعر گفتن هم دگر امروزه حالی نیست من از اعماق گردآلود دودآلود میآیم !
رئیس محترم، ز فردا، گر اتول یاری كند من زود میآیم !
كلامم بوی شلغم ناك احساسی است، ـ آبی رنگ ـ گلابی را چرا خوردند با گردو، بگویید آی آدمها ! چه تنگ است این طرف، آقا برو یك ذره آنورتر ! چرا هل میدهی جانم؟! چه شیرین است سوهان قم ای فریاد !
برادر جان !چرا كفش تو پایم را نمیفهمد؟ !چرا له میكنی پای مرا با كفش
بی احساس گل مالت !
بزن راننده در را، من رسیدم باز كن در را ! نرو من ماندهام اینجا الا ای مرد بیانصاف! وا كن در به جان مادرت وا كن كه دیرم شد !چرا رفتی ؟ بمان لختی ! ولی افسوسة خدایا ! بار الها ! كردگارا ! خالقا! ربا ! محیطی وحشتآور ناك و دلگیر است و راهی نیست دگر تا چند فرسخ آن طرفتر ایستگاهی نیست خداوندا تو میدانی كه آنجا ایستگاهم بود راهم بود.. ! خدا را شكر در وا شد !كنون چون برق خارج میشوم تا باز گردم این مسافت را چه خوشحالم! ولی ای وای در را بست و پایم ماند ! كجا ای لامروت ؟ پای من مانده است در وا كن اگر مردی بیا پایین و دعوا كن !
ولی انگار راه افتادة ای فریادة ای بیدادة
من اینجا شعر میگویم دو ماهی رفته از آن روز تاریخی من اینجا شاد و شنگولم لبم از خنده لبریز است
هوایی جالب آلودآورانگیز است!
من اینجا خفتهام بر روی تختی نرم و مهتابی سرم بر بالشی از پشم مرغابی !
عجب خوابی! كنار تخت من جمعند طفلانم: ثریا، سوسن و كبری و صغری، مهری و نرگس حسن، جعفر، علی، محمود و اصغر با زنم لیلا !چه خوشحالند كه میبینند من فهمیدهام احساس شرمآگین شبدر را !
و بر تخت مریضستان و با این پای مصنوعی تو پنداری كه من با پای سالم شعر میگویم !
عزیزم! همسرم لیلا !
تو میدانی كه من با پای چپ هم شعر خواهم گفت !
پارهترین قسمت دنیا
كفشهایم كو؟!ة
دم در چیزی نیست.
لنگه كفش من اینجاها بود !
زیر اندیشه این جاكفشی !
مادرم شاید دیشب كفش خندان مرا برده باشد به اتاق كه كسی پا نتپاند در آن. هیچ جایی اثر از كفشم نیست نازنین كفش مرا درك كنید كفش من كفشی بود كفشستان!
كه به اندازه انگشتانم معنی داشتة پای غمگین من احساس عجیبی دارد شست پای من از این غصه ورم خواهد كرد شست پایم به شكاف سر كفش عادت داشت!...
نبض جیبم امروز تندتر میزند از قلب خروسی كه در اندوه غروب كوپن مرغش باطل بشودة
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق كه پی كفش، به كفاش محل خواهد داد.
اخواب در چشم ترش میشكندب كفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
ایاد باد آنكه نهانش نظری با ما بودب دوستان ! كفش پریشان مرا كشف كنید! كفش من میفهمید كه كجا باید رفت، كه كجا باید خندید.
كفش من له میشد گاهی زیر كفش حسن و جعفر و عباس و علی توی صفهای دراز.
من در این كله صبح پی كفشم هستم تا كنم پای در آن و به جایی بروم كه به آنا نانواییب میگویند !
شاید آنجا بتوان نان صبحانه فرزندان را توی صف پیدا كرد باید الان برومة اما نه !
كفشهایم نیست !
كفشهایمة كو ؟!
ابه دوست هرچه دهد اهل دل نگیرد باز/ حریف عشق چنین میدهد به دلبر دستب
حسن ختام مثنوی معنوی ابوالفضل زرویی نصرآباد اما این بیت از قصیده ادستب او ست كه مقدمهای شد تا همین امسال كتاب اماه به روایت آهب ش در نیستان چاپ شود و برگی به كتابهای روضهخوان عالم اضافه گردد.
یازده سال قبل در سی و هشت سالگی، آقای لبخند در غم قیصر شعری سرود كه اكنون امانتدارانه در چهل و نه سالگی به او بازمیگردانیم:
درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه كرد
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه كرد
آه، آه، آه، آه
باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- ای دریغ آن كه رفت ة
- ای دریغ ما، دریغ مهر و ماه
دوستان نیمه راه
رود، رود، رود، رود
رود گریه جماعت كبود
در فراق آن كه رفت
در عزای آن كه بود
ادیر ماندهام در این سراة ب ولی شما، عزیز
اناگهان چقـــــــــــدر زودةب