حكایت  حكیم خیس

حكایت حكیم خیس

در روزگاران قدیم، ناگهان باران گرفت. اشخاص حاضر مشغول دویدن شدند. در میان اشخاص حاضر، مردی سر در جیب تفكر خود فروبرده بود و بدون توجه به تكاپوی اشخاص حاضر به ‌آرامی به راه خود ادامه می‌داد. شخصی به او نزدیك شد و گفت: «ای مرد، اجازه می‌دهی در حد كلامی چند، با تو هم‌كلام شوم؟»
 مرد كه تحت‌تاثیر ادب و نزاكت و متانت شخص قرار گرفته بود، سرش را از جیب تفكر خود بیرون آورد و گفت: «بلی، با كمال میل.»
شخص گفت: «ای مرد، این‌گونه كه آرام و با تأنی در زیر این باران سیل‌آسا راه می‌روی، گمان می‌كنم مردی حكیم باشی. آیا تو مردی حكیم هستی؟»
 مرد گفت: «بلی.»
شخص گفت: «و آیا با آرام و با تأنی راه رفتنت در زیر باران، می‌خواهی حكمتی به ما اشخاص معمولی بیاموزی؟»
 مرد گفت: «بلی. چه خوب دانستی.»
شخص گفت: «بیاموز».
 مرد حكیم گفت: «همه می‌دوند، اما من نمی‌دوم، چون در جلوی من هم باران می‌بارد.» شخص گفت: «خب. اول این‌كه مردم نمی‌دوند كه به جلو بروند، می‌دوند كه سقفی سرپناهی خراب‌شده‌ای چیزی پیدا كنند كه باران روی سرشان نریزد». وی افزود: «دوم این‌كه خاك بر سر تو و حكمت نظری‌ات كه از واقعیات زندگی فرسنگ‌ها فاصله دارد.» و سپس با بقیه شروع به دویدن كرد. حكیم نیز كه جیب تفكرش خیس شده بود، خاموش شد و به دنبال آنان دوید و یك‌مقدار كه دوید ساسات خود را كشید و بار دیگر روشن شد.