یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
یك فیلم كوتاه ترسناك
گفت: مقنعه باران را بشور توی سینك دستشویی، بستنی خورده لك دارد. گفتم چشم. گفت: باران خوابیده من هم قرص میخورم، میخوابم. حواست به نیكان باشه! گفتم چشم.
نیكان داشت با قطعه چوبهای بازی فكری، جنگا بازی میكرد. مكعب مستطیلهایی ساده كه درست و حسابی صیقل خوردهاند و باید روی هم بچینی و بعد با لطایف الحیلی این ستون را از پایین تا بالا ببری و نریزد، حولوحوش 12شب بود. گفتم: پسر برو بگیر بخواب. گفت: خوابم نمیبره، میخوام بازی كنم. گفتم: آروم پس. گفت: چشم.
چند دقیقه بعد گفت: من میرم بخوابم توی اتاق آبجی، گفتم: باشه بوسمو بده برو .
آمد با لبهای كوچولویش ته ریشم را ماچ كرد و رفت. گفتم حالا كه بیكارم و ساعات اوج مصرف هم نیست یك پیرهن برای خودم اتو كنم فردا نیم ساعت بیشتر بخوابم. 20دقیقه بعدش از دهانه تاریك اتاقش ظاهر شد. یك چشمش را داشت میمالید، یك چشمش را هم تنگ كرده بود. گفتم: نخوابیدی؟
گفت: نه! میخوام یه راز بهت بگم!
گفتم: بگو. گفت: به كسی نمیگی؟ گفتم: نه؟ گوشش را چسباند دم گوشم. یك نفس عمیق داد بیرون، مور مورم شد. بعد گفت: من پسر شما نیستم؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: من توی زلزله بم كه شما جوون بودی پسر یك بابا مامان دیگه بودم، بعد زلزله شد مردم!
تمام تنم داشت میلرزید. بعد گفت: بعد خدا دید من كم زندگی كردم دوباره منو داد به شماها. واقعا ترسیده بودم. نمیدانستم باید چه عكسالعملی داشته باشم. از صبح هم این مطلب روی مخم بود. ببخشید اینجا نوشتمش شاید یككم سرم آرام بگیرد. اینجور رفتارها از یك پسر بچه چهارساله طبیعی است؟
نیكان داشت با قطعه چوبهای بازی فكری، جنگا بازی میكرد. مكعب مستطیلهایی ساده كه درست و حسابی صیقل خوردهاند و باید روی هم بچینی و بعد با لطایف الحیلی این ستون را از پایین تا بالا ببری و نریزد، حولوحوش 12شب بود. گفتم: پسر برو بگیر بخواب. گفت: خوابم نمیبره، میخوام بازی كنم. گفتم: آروم پس. گفت: چشم.
چند دقیقه بعد گفت: من میرم بخوابم توی اتاق آبجی، گفتم: باشه بوسمو بده برو .
آمد با لبهای كوچولویش ته ریشم را ماچ كرد و رفت. گفتم حالا كه بیكارم و ساعات اوج مصرف هم نیست یك پیرهن برای خودم اتو كنم فردا نیم ساعت بیشتر بخوابم. 20دقیقه بعدش از دهانه تاریك اتاقش ظاهر شد. یك چشمش را داشت میمالید، یك چشمش را هم تنگ كرده بود. گفتم: نخوابیدی؟
گفت: نه! میخوام یه راز بهت بگم!
گفتم: بگو. گفت: به كسی نمیگی؟ گفتم: نه؟ گوشش را چسباند دم گوشم. یك نفس عمیق داد بیرون، مور مورم شد. بعد گفت: من پسر شما نیستم؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: من توی زلزله بم كه شما جوون بودی پسر یك بابا مامان دیگه بودم، بعد زلزله شد مردم!
تمام تنم داشت میلرزید. بعد گفت: بعد خدا دید من كم زندگی كردم دوباره منو داد به شماها. واقعا ترسیده بودم. نمیدانستم باید چه عكسالعملی داشته باشم. از صبح هم این مطلب روی مخم بود. ببخشید اینجا نوشتمش شاید یككم سرم آرام بگیرد. اینجور رفتارها از یك پسر بچه چهارساله طبیعی است؟