گفتوگو با سیمیندخت وحیدی، بانوی شعر و ادب انقلاب
مبارزه، ارث پدری ماست
سیمیندخت وحیدی امروز مرزهای 85 سالگی را رد میكند، بانویی كه آرامآرام نزدیك به یك قرن تجربه زیستن را در قلم و نگاهش به زندگی میتوان رصد كرد. سیمیندخت مانند دیگر همنسلانش همچون روانشاد طاهره صفارزاده یا علی موسویگرمارودی نوشتن متعهدانه را پیش از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز كرد، یعنی درست در میانه دهه 40 و در روزگاری كه موج افكار روشنفكری و جریانهای اگر نگوییم مغایر با معنویت و دین، دست كم بیاعتنا به این مفاهیم در متن جامعه ادبی و هنری تاخت و تاز میكردند. در چنین شرایطی پرچم ادبیات متعهد و دینی را در دست گرفتن كار بزرگ، تاثیرگذار و البته همراه با دشواریهایی بود. سیمیندخت وحیدی این روزها گرچه كمكار است و بیشتر تجربه و خاطراتش را با جوانان به اشتراك میگذارد، اما در دل همین تجربهها و خاطرات آنقدر آموزه نهفته است كه مرور و شنیدنش هم بیبدیل است. حدود پنج سال پیش در حیاط باصفا و پر از دار و درخت و گلخانه زیبایش پای صحبتهای او و خاطراتش از انقلاب و دوران دفاع مقدس نشستم گرچه كه بخش اعظمی از آن مجال انتشار نیافت. به بهانه چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی بار دیگر با او همكلام شدم و آن خاطرات را مرور كردیم و البته بخشهایی از آن هم كامل شد و امروز پیشروی شماست، از دست رد به سینه فرح زدن گرفته تا نقاشی خاصی كه از تصویر امام(ره) میكشد و حسابی در بگیر و ببند زمان شاه توی دردسر میافتد. این شما و این هم ناگفتههای سیمیندخت ادبیات انقلاب.
نام كتاب به معنی روشنی و خورشید است، من همواره به دنبال نور و روشنی بودهام؛ آن زمان هم از جهرم تازه به تهران آمده بودیم و از طرفی یك ارثی به من از طرف خانوادهام رسیده است كه آن ارث همین روحیه و حركت در مسیر مبارزه با شاه و طاغوت بود. پدر و پدربزرگ من همواره با شاه ناسازگاری داشتند و این ماجرا فقط به پهلوی دوم برنمیگردد و آنها در زمان رضاشاه هم حتی در زندان بودند. پس میخواهم بگویم خانواده این نگرش و بینش ضدظلم را در فرزندانش ایجاد كرده بود و من هم با توانی كه در ادبیات داشتم آن را در خدمت همین جهت و سمت و سو قرار دادم.
خانم وحیدی، اغلب نویسندگان و هنرمندان آن روزگار بهخصوص اگر پایتختنشین بودند، گرایشی به فعالیتهای بنیاد فرح و كانون پرورش فكری آن زمان پیدا میكردند، به قول معروف گذرشان به آنجا میافتاد. شما چطور؟
آن زمان خیلی طبیعی بود این رفت و آمدها، من خودم چندین بار از طرف فرح به بنیاد و جلساتی كه برگزار میشد دعوت شدم. بارها تماس گرفتند و خیلی جدی از محافلشان میگفتند و تاكید میكردند كه من هم حضور داشته باشم.
چه شد كه شما نرفتید و دست رد به سینه فرح و بنیاد و جلساتشان زدید؟
اول باید خدا را شكر كنم كه این توفیق را به من داد كه وسوسه نشوم و همان راهی كه پدرم رفته بود و سمت مردم و مبارزه بود من هم همان راه را ادامه دادم، اما شاید مهمترین دلیلش كه به من در آن زمان واقعا انگیزه مبارزه میداد و باعث شد تا به آنها بیاعتنایی كنم نوعی علاقه خاص و عشقی بود كه به حضرت امام(ره) داشتم. یك خاطره جالبی هم از این علاقه دارم، اگر حوصلهتان میكشد تعریف كنم.
خوشحال میشویم بشنویم.
خب من پیش از آن كه شعر بنویسم، نقاشی میكشیدم و بعد این دو را همزمان ادامه دادم، گرچه پس از انقلاب دیگر روی شعر و داستان متمركز شدم، الان همین تابلوهایی كه مشاهده میكنید در خانه روی دیوار است همه كارهای خودم است.جالب است بدانید نقاشی را بدون هیچ آموزش رسمی فراگرفتم یعنی معلم و دوره خاصی نرفتم.
برای شعر چطور؟ بالاخره عروض و قافیه آموزش دارد.
آن فرق میكرد، داییهایم به خصوص عنایتا... نقش بسزایی داشت و مردی بود كه خودش بر ادبیات عرب تسلط داشت و در حوزه تدریس میكرد. از ایشان مقدمات شعر و ادبیات را آموختم. آنها با پدرم مینشستند و مشاعره میكردند و من هم در میانشان خیلی مسائل را یاد میگرفتم و شعرهای زیادی در ذهنم میماند. من آن زمان به كمك همین دایی عنایتا... قرآن را هم حفظ كردم.
بگذریم، برویم سراغ آن خاطره كه میخواستم برایتان تعریف كنم. حرف اینجا بود كه نقاشیهای خوبی میكشیدم، یادم هست در اوج مبارزه مردمی و راهپیماییها علیه شاه بود كه یكی از همین داییهایم از من خواست سیمای حضرت امام(ره) را به تصویر بكشم و با پست برایش ارسال كنم.
آن زمان مثل الان اینگونه نبود كه تصویر امام در دسترس باشد؛ نقاشی از چهره یك فرد، قطعا نیاز به
یك الگو دارد و نمیتوان ذهنی چیزی را كشید. خلاصه آن الگو كه چهره امام باشد سختگیر میآمد، حالا بماند، بالاخره من توانستم الگویی پیدا كنم و قدری هم از ذهنم كمك گرفتم و تصویری از امام را نقاشی كردم. از نظر خودم اتفاقا خیلی هم كار خوبی شده بود و به یكی دو نفر هم كه مورد اعتمادم بودند نشان دادم، تمجید كردند. یادم هست نقاشی را چند لایه بستهبندی كردم و دورش را هم با كاغذ كامل پوشاندم و به اداره پست رفتم.
همانطور كه گفتم وضعیت كشور كاملا انقلابی شده بود و ساواك بهشدت همه چیز را زیر نظر داشت و به اصطلاح برخوردها با مردم خیلی زیاد شده بود. وقتی من با آن نقاشی جلوی در اداره پست رسیدم با خودم گفتم اگر یك درصد بسته را باز كنند چه كنم؟! بسته را از من تحویل گرفتند و من هم از اداره پست آمدم بیرون و نفس راحتی كشیدم. فكر كنم یك هفته یا شاید كمتر گذشت، یك روز نزدیك ظهر زنگ خانه ما به صدا درآمد. اتفاقا خودم هم رفتم در را باز كردم و دیدم مردی روحانی و با ریش بلند و چهرهای روشن ایستاده است، یك بسته هم در دستش بود و گفت خانم گمانم این بسته برای شماست و پیش من امانت مانده بود و امروز برایتان آوردهام. بسته را داد و رفت، سریع به داخل خانه رفتم و بازش كردم و دیدم همان تصویری است كه خودم از امام كشیده بودم، فقط بستهبندیاش تغییر كرده بود؛ الان این همه سال میگذرد و هنوز نمیدانم آن مرد روحانی چه كسی بود و چگونه آن بستهای كه من پست كرده بودم به دست او رسیده بود و چگونه او آن را دوباره به من برگرداند.
به عنوان آخرین پرسش من بارها دیدهام شما در جلسات مختلف فرصت شعرخوانی یا سخنرانی خود را در اختیار جوانها قرار میدهید، این نسل جدید كه با انقلاب بزرگ شدند را چگونه میبینید؟
ببینید من هنوز هم با خاطرات دوران انقلاب و بهخصوص حضور در جبههها و شعرخوانی در كنار كسانی مانند مرحوم قیصر امینپور، سیدحسن حسینی، سلمان هراتی و... زندگی میكنم.
آن نسل جوان اول انقلاب را دیدهام و انصافا همین الان هم جوانانی داریم كه ایمان، باور، مقاومت و البته روحیه سرزنده بودنشان كمتر از آنها نیست. باید به جوانها میدان داد و بگذاریم آنها خودشان را نشان بدهند.