رفتن یا نرفتن مساله دقیقا این است ...

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

رفتن یا نرفتن مساله دقیقا این است ...

من را ببخشید كه این روزها همه‌اش از سیل می‌نویسم. به قول معروف دلم می‌سوزد و كاری از دستم برنمی‌آید. هی دلم می‌خواهد یك كاری بكنم و نمی‌دانم دقیقا چه كار ؟ زنگ زده‌ام به روح‌ا... که توی هلال‌احمر سمت دارد. می‌گویم روحی، دلم بی‌قرار است می‌خواهم یك كاری بكنم. می‌گوید شماره حساب اعلام كرده هلال. هر چی كرمت است بزن و بگو یاعلی. می‌گویم نه یك كاری كه دلم آرام بگیرد. می‌گوید: فارسی‌اش می‌شود می‌خواهی بیایی بیل و كلنگ دست بگیری گل از خانه‌های مردم بكشی بیرون؟ 
می‌گویم: ‌ها مثلا! می‌گوید بعد قراره بیای فتوسنتز كنی؟ می‌گم یعنی چی؟ می‌گوید: یعنی خوراك نداری؟ خواب نمی‌خوای؟ یه پتو لازم نداری؟ می‌گویم خب آدمیزادم چرا لازم دارم. می‌گوید: خب بنشین توی خانه‌ات پولت را بفرست اینطوری یك پرس غذا یا یك كنسروی كه قرار است تو بخوری می‌شود سهم یك لرستانی یا یك گلستانی!
می‌گویم با دلم چكار كنم؟ می‌گوید فایلش را ببند فعلا به عقلت بیشتر نیاز داری. دو خط توی روزنامه بنویس اگه یك نفر چهار تا تخته پتو بفرستد و یكی پول همان چهار تا تخته را بفرستد ما چون خریدهایمان عمده است می‌توانیم با پول چهار تا تخته، شش تخته پتو بخریم و این خیلی به نفع همه است. ور عاقل كله‌ام می‌گوید چشم و تماس را قطع می‌كنم ور عاطفی كله‌ام تویش چهار مرد لر دهل می‌زنند آشوب است. به حرف روح‌ا... عمل می‌كنم و توی روزنامه به قدر وسعم نوشتم كه شما هم بخوانید شاید مثل من که بین عقل و دل دچار جنگید به كارتان بیاید.