حکایت مرتاض  و سانتریفیوژ و کنیزک زیبارو

حکایت مرتاض و سانتریفیوژ و کنیزک زیبارو

 در یکی از نواحی شرق دور، نرسیده به رودخانه بزرگ، مرتاضی زندگی می‌کرد که برای دوری از دنیا در جنگل برای خود کلبه‌ای درست کرده بود و در آنجا برگ درخت می‌خورد و به تامل در احوال هستی می‌پرداخت. روزی وزیر اعظم آن ناحیه که برای بازدید از پروژه‌های عمرانی به جنگل رفته بود، مرتاض را دید و نورانیت او را پسندید و از او خواست برای ارشاد مردم و بیان جملات قصار پندآموز به دربار برود. مرتاض نپذیرفت. وزیر اصرار کرد. مرتاض باز نپذیرفت‌. وزیر گفت: اقلا برای مدتی کوتاه و نه دائم و در قالب یک پروژه به دربار بیا و ما را از وجود خود مستفیض فرما. مرتاض قبول کرد و با وزیر و همراهان به‌سمت کاخ به راه افتاد.
 وقتی به کاخ رسیدند وزیر دستور داد باغچه ملوکانه را برای اقامت مرتاض مهیا کنند و تیم آشپزی و خدمات در باغچه مستقر شوند و به مرتاض غذاهای خوب بدهند، بخورد و یک کنیزک خوبروی را نیز به عقد وی درآورند. چندی بعد وزیر تصمیم گرفت به نزد مرتاض برود تا مرتاض او را نصیحتی بکند و پندی بدهد. وقتی به نزد مرتاض رسید او را دید که تپل شده بود و لباس‌های برند پوشیده بود و دو نفر از خدمتکاران او را باد می‌زدند و کنیزک حبه حبه انگور در دهان وی می‌گذاشت. 
وزیر گفت: سلام بر مرتاض بزرگ، گویا خوش می‌گذرد. مرتاض گفت: بلی ای وزیر، هیچ دشواری نداریم. وزیر گفت: آخ که من به دانشمندان و مرتاضان چقدر علاقه دارم. در این هنگام مشاور اعظم که مردی آگاه بود گفت: ای وزیر، شما بودجه‌های پژوهشی را معطل می‌گذارید و دانشمندان بیکارند و سانتریفیوژها از چرخش افتاده‌اند و چرخ زندگی مردم هم باد ندارد، بجایش مرتاضان را در باغچه سکونت می‌دهید تا چاق شوندو هدر بروند. فکر نمی‌کنید دارید اشتباه می‌زنید؟
 وزیر که از این سخن جا خورده بود در اندیشه شد و گفت: به‌خدا که اشتباه می‌زدم‌. پس دستور داد مرتاض را به جنگل برگردانند و بودجه‌های پژوهشی را تصویب کنند و خود به باغچه مورد نظر برگشت و در آنجا دور از انظار عمومی کمی خاموش شد.