داستان ازدواج دیرهنگام حكیم

داستان ازدواج دیرهنگام حكیم

 حكیمی، ازدواج كرد. پس از آن‌كه مراسم عروسی در یكی از تالارهای ارگانی متعلق به پژوهشگاه برگزار شد و عروس و داماد به ماه عسل رفتند و بازگشتند و مراسم پاتختی نیز به سرانجام رسید، حكیم بعد از یك‌هفته مرخصی سر كلاس درس خود با مریدان بازگشت و پس از آن‌كه مریدان یكی یكی به حكیم تبریك گفتند، حكیم از یكی از مریدان خواست مطالب جلسه قبلی كلاس درس را مرور كند. مرید برخاست و گفت: ای حكیم، لطفا امروز به‌جای مرور مطالب درس، تجربه زیسته شما را مرور كنیم. باشد كه بیشتر به كار آید. حكیم گفت: جالب است.
 از كجای آن بگویم؟ یكی دیگر از مریدان گفت: از مراسم بگویید. حكیم گفت: بعدی. یكی دیگر از مریدان گفت: مهریه چقدر دادید؟ حكیم گفت: مصلحت نیست. یكی دیگر از مریدان گفت: چرا این‌قدر دیر ازدواج كردید؟ حكیم گفت: هااا آفرین، این سوال خوبی است. سپس روی صندلی نشست و پس از آن‌كه لحظاتی به افق خیره ماند، گفت: من از 28 سالگی تصمیم داشتم ازدواج كنم. مرید پرسید: وا. پس چرا این‌قدر طول كشید؟ استاد گفت: من دوست داشتم با زن كاملی ازدواج كنم. پس به‌دنبال یك زن كامل گشتم. در ۲۹سالگی با دختری آشنا شدم كه بسیار زیبا و جذاب و پرحرارت بود، اما دوزار فهم و شعور نداشت. حیف. وی افزود: در ۳۰سالگی با دختری آشنا شدم كه بسیار اهل فضل و دانش و حكمت بود و شعر هم می‌گفت و دو مجموعه شعر هم منتشر كرده بود، اما بسیار زشت بود. خاك بر سرش. در ۳۱ سالگی با دختری آشنا شدم كه بسیار زیبا و بسیار دانشمند بود، اما خانواده‌ای فقیر داشت كه وضع مالی نامناسبی داشتند. در ۳۲سالگی... 
در این لحظه یكی از مریدان گفت: جسارت است استاد، آخرش را بگویید تو را به‌خدا. حكیم گفت: آخرش را كه می‌دانید. بالاخره ازدواج كردم. مرید پرسید: زن كامل را پیدا كردید؟ حكیم گفت: پیدا كردم، ولی زنم نشد. مرید پرسید: چرا؟ حكیم گفت: او هم دنبال مرد كامل می‌گشت. مرید پرسید: پس خانم‌تان؟ حكیم گفت: دخترخاله‌‌ام است كه مدتی همسر مرد ناقصی بود و پس از چندی از او جدا شده بود و پی مردی می‌گشت كه فقط ناقص نباشد و دست بزن هم نداشته باشد. سپس بار دیگر به افق خیره شد و مریدان نیز خیره شدند.