سفرنامه حج
خنکای مسجدالحرام
حامد عسکری
اینجا مسجد النبی است، میخواهم بنویسم عزیزترین جای جهان ، شش گوشه میآید توی ذهنم، چند در اصلی دارد؛ باب قبله باب نسا، باب جبرئیل، باب مکه، باب سلام، از باب سلام وارد میشوم دو طرف هر کدام از درها دو صندلی بزرگ چوبی است و برهر کدام وهابی چفیه سرخی نشسته است، در بوسیدن را اشکال میدانند و فقط می شود در را استلام کرد، برای هر کسی که یک بار امام رضا رفته باشد این گونه تفاوت رفتار خادمها ناراحت کننده است.
دور ضریح پیامبر(ص) هم همین خبر است ، با حصارهایی فاصله انداخته اند بین عاشقان و معشوق. می ایستی به نظربازی که خواجه گفت: در نظربازی ما بیخبران حیرانند. وارد مسجدالحرام که میشوی ، نه گریه ات میگیرد نه منکسری، میخندی، عین نجف، عظمت دارد و شکوه و خنکا... تو گویی خانه پدری ات است ، با همه امنیتش،عمری می خواهد شمردن ستونهایش، هوایی خنک با بوی عطری عربی که هوشربا است، دور هر ستون قفسههایی گرد گذاشتهاند و توی قفسهها فقط قرآن. کفشداری ندارد و توی مسجد قدم به قدم قفسههایی هست برای گذاشتن کفشهایت، کلمنهای بزرگ آب با لیوانهای یک بار مصرف هم گذاشتهاند برای سقایت الحاج... ما بین منبر و محراب نبی یک گله جاست اسمش هست روضه رضوان، قطعه ای از زمین بهشت را به آنجا منگنه کرده است ، مسلمین در انتظارند نوبتشان بشود ونماز بگزارند، از کنار جایگاه اصحاب صفه میگذرم، مربعی حدودا ده متر در ده متر که از زمین یک متری ارتفاع دارد و جای اصحابی بوده که مداوم و متمرکز کنار پیامبر بوده اند، یک ور ذهنم میگوید بادیگارد؟ یک ور ذهنم میگوید محافظ... گله به گله طلبههای وهابی نشستهاند و دورشان افرادی از کشورهای مختلف قرآن یاد میدهند، قرائتها و صداشان بی نظیر است، فصاحت و زلالی تلاوتشان را نمیشود تکرار کرد ... یکیشان میخواند: یحملون اسفارا ... نخودی میخندم چه خوب خدا گذاشت توی کاسه ام ...بعضی جاها پیرمردها دراز کشیدهاند و در خواب مطلقند چه جایی آرامتر و امن تر از کنار رسول خدا ...کتابچه کوچک دعایی جلد کرده ام که نامش مشخص نباشد، یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب، کتابچه را وا میکنم و شروع میکنم زیارتنامهخواندن ، هنوز سبک نشده ام ، یک زیارت عاشورا علی برایم تلگرام کرده ، پلی اش میکنم ... یادش نیز... اشک حلقه میزند... روضه میشود... شال را میاندازم روی سرم ، مثل مادرم که وقتی نماز میخواند چادرش را جلو می کشد... یاد مادرم می افتم ... اذان میگویند ... اذانی که یک قسمت قشنگش را اینها نمی خوانند... من که زبان دارم توی دلم ریز زمزمهاش میکنم... جایم را عوض میکنم میروم جاییکه پیشانیام روی مرمرها باشد ... نماز شروع میشود... قامت میبندم تکبیر میگویم، ا... اکبر ...
دور ضریح پیامبر(ص) هم همین خبر است ، با حصارهایی فاصله انداخته اند بین عاشقان و معشوق. می ایستی به نظربازی که خواجه گفت: در نظربازی ما بیخبران حیرانند. وارد مسجدالحرام که میشوی ، نه گریه ات میگیرد نه منکسری، میخندی، عین نجف، عظمت دارد و شکوه و خنکا... تو گویی خانه پدری ات است ، با همه امنیتش،عمری می خواهد شمردن ستونهایش، هوایی خنک با بوی عطری عربی که هوشربا است، دور هر ستون قفسههایی گرد گذاشتهاند و توی قفسهها فقط قرآن. کفشداری ندارد و توی مسجد قدم به قدم قفسههایی هست برای گذاشتن کفشهایت، کلمنهای بزرگ آب با لیوانهای یک بار مصرف هم گذاشتهاند برای سقایت الحاج... ما بین منبر و محراب نبی یک گله جاست اسمش هست روضه رضوان، قطعه ای از زمین بهشت را به آنجا منگنه کرده است ، مسلمین در انتظارند نوبتشان بشود ونماز بگزارند، از کنار جایگاه اصحاب صفه میگذرم، مربعی حدودا ده متر در ده متر که از زمین یک متری ارتفاع دارد و جای اصحابی بوده که مداوم و متمرکز کنار پیامبر بوده اند، یک ور ذهنم میگوید بادیگارد؟ یک ور ذهنم میگوید محافظ... گله به گله طلبههای وهابی نشستهاند و دورشان افرادی از کشورهای مختلف قرآن یاد میدهند، قرائتها و صداشان بی نظیر است، فصاحت و زلالی تلاوتشان را نمیشود تکرار کرد ... یکیشان میخواند: یحملون اسفارا ... نخودی میخندم چه خوب خدا گذاشت توی کاسه ام ...بعضی جاها پیرمردها دراز کشیدهاند و در خواب مطلقند چه جایی آرامتر و امن تر از کنار رسول خدا ...کتابچه کوچک دعایی جلد کرده ام که نامش مشخص نباشد، یک ساعت و نیم مانده به اذان مغرب، کتابچه را وا میکنم و شروع میکنم زیارتنامهخواندن ، هنوز سبک نشده ام ، یک زیارت عاشورا علی برایم تلگرام کرده ، پلی اش میکنم ... یادش نیز... اشک حلقه میزند... روضه میشود... شال را میاندازم روی سرم ، مثل مادرم که وقتی نماز میخواند چادرش را جلو می کشد... یاد مادرم می افتم ... اذان میگویند ... اذانی که یک قسمت قشنگش را اینها نمی خوانند... من که زبان دارم توی دلم ریز زمزمهاش میکنم... جایم را عوض میکنم میروم جاییکه پیشانیام روی مرمرها باشد ... نماز شروع میشود... قامت میبندم تکبیر میگویم، ا... اکبر ...