قسم‌نامه‌ای برای آرمانشهر والیبال

قسم‌نامه‌ای برای آرمانشهر والیبال

     حالا با تماشای درخشش جوانان والیبال ایران، صورت میرمهدی در آسایشگاه سالمندان كهریزك خیس می‌شود. حالا بی‌آن‌كه اندوه بی‌پناهی، او را از پا درآورد به یادش می‌آورد كه خودش وقتی اسپك می‌زد می‌گفتند از زمین حریف، نفت جوشیده است! حالا لابد روح آقاجبار هم در مینوی موعود شاد است. او كه برای اولین بار اسپك‌های كوتاه و بریده و تیز را یاد بچه‌های ایران‌زمین داده بود و چشم‌های بادامی حریفان ما در بازی‌های آسیایی توكیو 1958 گرد شده بود كه مگر مربی آمریكایی آورده‌اید كه با این همه نوآوری، گلدان نقره را مال خود كرده‌اید؟ بچه‌ها قسم و آیه می‌آمدند كه نخیر و پشت‌بندش اسم مربی‌شان را می‌گفتند كه آقاجبار است و پیش از تمرین‌ها به ما دستور می‌دهد كه زمین را جارو بزنیم، زمینی كه اتوپیای ماست. ژاپنی‌ها آچمز شده بودند كه خدایا ورزش والیبال در ایران، مخلوطی از «عشق و تكنیك و ایمان و برادری» است یا فقط یك ورزش ساده و شلم‌شوربایی؟ حالا جای میرمهدی و آقاجبار و محمد نوری هم در این معركه كه جوانان والیبال ایران در قهرمان جهانی راه انداخته‌اند، خالی است. حالا محمد نوری تصنیف‌خوان را می‌خواهد كه به افتخار بچه‌ها گلویش را با نُت‌های بهشتی پر كند و بیاید بگوید كه بچه‌ها! این افتخارات، بی‌ریاضت به دست نیامده است. افتخاراتی كه پیشینه‌ای پشت سر دارد و یلانی كه روزگاری برای آموزگاری یك پاس پنجه، از جان خود مایه گذاشته‌اند.
شاید هم محمد نوری كه خود در جوانی عاشق والیبال بود، نگاهی هم به پرچم كند كه بچه‌ها در برابرش سجده كرده‌اند و بگوید «شرح این عاشقی، ننشیند
در سخن.»
      گاهی در مواجهه با نسلی لجوج كه دیگر علنا اعتراف می‌كنند حسی برای واژه «وطن» ندارند تقریبا رواداری خود را از دست داده و می‌خواهم خون‌شان را بخورم! اما البته كمی بعدتر هم برای دل‌نازكی خودم، بهانه‌هایی برای بخشش پیدا می‌كنم و این‌كه بفهمم لجاجت آنها در قبال یك پرچم سه‌رنگ، از چیست و چرا چنین عصیانگر شده‌اند. همان‌ها كه گاهی در تیررس تصنیف‌های وطن‌خواهانه محمد نوری گیرشان می‌اندازم و می‌بینم كه خود نیز قطراتی شور بر چشم‌خانه‌شان نشسته است، اما سعی دارند رو از آدمی برگردانند و خود را رها كنند كه كمی تن‌شان مورمور شود و كمی مو بر تن‌شان سیخ‌سیخ. به گمانم حس وطن‌دوستی آنها را فقط در چنین رقابت‌های داغ ورزشی می‌توان روی ترازو گذاشت كه چگونه یله و رها از خود به در می‌شوند تا لختی در این پرسش ازلی - ابدی غوطه‌ور شوند كه به راستی مفهوم یك پرچم كوچك چیست كه آدمی گاهی كینه‌ها و حساسیت‌های كودكانه خود را كنار می‌گذارد و دوست دارد در خنكای آن یك تكه پارچه بلولد و بلمد و بمیرد و بوسه‌بارانش كند؟ به راستی مفهوم یك پرچم كوچك چیست كه شورشیان خسته از روزگار را نیز چنین مومن می‌كند در قبال چند مدال و گلدان؟ پرچمی كه گاه تن‌پوش مهدی باكری است و گاه در دست جوانان والیبال می‌رقصد و آدمی را به شادی‌های سیال مهمان می‌كند. به گمانم «این» دوست‌داشتنی‌ترین «قسم‌نامه» دنیاست.
     والیبال از ورزش‌های مدرن و محبوبی است كه همزمان با توسعه فوتبال در كوچه‌های تهران راه افتاد. اگر فوتبالی‌های بدوی، توپ‌شان را از مثانه گاو می‌ساختند والیبالی‌ها توپی از جوراب می‌ساختند و با چند متر قیطان و دوتا میخ، در هر كوچه‌ای بساط خود را پهن می‌كردند و با مشت زدن و سمبه زدن به توپ، ادای والیبال را درمی‌آوردند. شاید در زمان پهلوی اول، كوچه‌ای در تهران نمی‌دیدی كه هیاهوی سرویس پاكستانی و پاس‌های دُلمه‌ای‌اش گوش رهگذران را كر نكند. محبوبیت والیبال و فوتبال در آن روزگار چنان همه‌گیر شده بود كه روزنامه اطلاعات هم در تاریخ سوم مهر 1316 خود دست به ادعانامه بزرگی زد و مدعی شد كه خاستگاه فوتبال و والیبال جهان ابتدا در ایران بوده است. این عین متن اطلاعات است: «اخیرا ثابت شده كه «فوت‌بال» و «والی‌بال» قدیمی‌ترین انواع ورزش‌های دنیاست. چه قرن‌ها پادشاهان و شاهنشاهان جهان، این بازی را می‌كرده‌اند و هنوز هم ورزش اعیان و بزرگان است. اتفاقا قوانین و نظاماتی كه در این بازی از چندین قرن پیش معمول بوده هنوز هم معمول است. ایرانیان پیش از میلاد مسیح، این بازی را داشته‌اند و آن را برای پهلوانان و مردان سلحشور، بهترین بازی می‌دانسته‌اند. پس از آن، از ایران به هندوستان و تركیه و تبّت انتقال یافته است. تا قرن دهم میلادی، توپ را از چوب می‌ساخته‌اند ولی از آن پس از پوست ساخته شد  تا امروز كه به صورت بهتری درآمده است.»
    ما چه مادرِ والیبال باشیم چه دایه و قابله‌اش، حالا دیگر در این دنیای درندشت برای خود كسی هستیم. و این ادعانامه متعلق به جوانانی به قاعده آسمانخراش است كه ناگهان جهان را برای تاخت و تاز خود كوچك دیده‌اند. حالا دیگر دهه 40 نیست كه وقتی سه تا پوئن در یك سِت از تیم‌های چشم‌بادامی می‌گرفتیم كلاه خود را به هوا می‌انداختیم. حالا والیبال جهان به یك پرچم سه‌رنگ افتخار می‌كند كه در پایان جشنواره‌ها، تن‌پوش مقدس جوانان رعنای ما می‌شود. حالا دیگر میرمهدی هم در گوشه آسایشگاه سالمندان كهریزك بهانه پیدا كرده كه رگ گردنش بزند بیرون و بگوید «اینها نبیرگان من هستند» و روح آقاجبار در بهشتِ برین به شادمانی برسد كه می‌گفت «والیبال، اتوپیای من است.» و می‌گفت كه «بچه‌ها اول جارو دست بگیرید و خانه‌تان را از هر چه آلایش پاك كنید، آنگاه آبشارهایی بزنید كه در زمین حریف، نفت بجوشد.» آقاجبار درست می‌گفت. نفت می‌تواند ملتی را بدبخت یا خوشبخت كند اما والیبال اتوپیای ماست. بروید عشقش را بكنید.