این هفته رفتهایم بین عشایر سنگسر که یکی از بکرترین و طبیعیترین نمونههای زیستن را دارند
بوی گلپر، عطر خاک
تهران گرم، تهران آلوده، تهران شلوغ و درهم و برهم. یك آخر هفته میزند به سرم و با دو تا از دوستان جان، میزنیم به جاده. برای فرار از این شلوغی و گرما لازم نیست خیلی هم دور بروی. یكی دو ساعتی كه از تهران دور بشوی، در مسیر جاده هراز میرسی به پلور؛ همان كه بین مردم به آب معدنیاش معروف است. من اما پلور را با دیو سپید پای دربندی میشناسم كه هر وقت هوا كمی تمیز باشد، از همین تهران هم دیده میشود. دماوند عزیز را میگویم كه حتی در گرمترین روزهای سال هم تاج سفیدش بر سر است.
جاده خلوت است و خیلی زود میرسیم به پلور و شلوغی مغازههای كوچك و بزرگش كه آخر هفتهها منتظر كوهنوردان و سایر گردشگران هستند. ساعتی را پیش دوستی كه همان حوالی خانه باغی دارد سپری میكنیم و بعدتر دوباره میزنیم به جاده. سربالایی جاده را میرویم و بعد از حدود نیمساعت میپیچیم به خاكی و شیب تند را میرویم تا برسیم به سیاهچادرهای عشایر. بله بله! درست در همین نزدیكی تهران، یكی از قدیمیترین و شاید عجیبترین عشایر ایران زندگی میكنند. در واقع یكی از ییلاقات ایل بزرگ سنگسر جایی نزدیكی پلور است. نزدیك تهران، این غول سیاه بیشاخ و دم!
ایلی با سابقه چند هزار ساله
ایل سنگسر از عشایر مهدیشهر (سنگسر سابق) هستند كه سابقهشان به قبل از میلاد مسیح میرسد و شاید بتوان گفت طولانیترین مسیر كوچ را در بین عشایر ایران دارند. فاصله بین ییلاق تا قشلاق این ایل گاهی به ۱۵۰۰كیلومتر هم میرسد!
ییلاق ایل سنگسر در محدوده وسیعی از استانهای سمنان، تهران و مازندران قرار دارد و قشلاقشان در استانهای سمنان، تهران، خراسان جنوبی، رضوی، شمالی و استان مركزی. شاید الان تازه بتوانید تصوری از قلمرو ییلاق و قشلاق این ایل بزرگ داشته باشید.
یك ایلِ متفاوتتر از همه
از دور كه هیبت سیاه چادرها نمایان میشود خیلی زود متوجه تفاوتشان با سیاه چادرهای دیگری كه تا به حال در ایلات قشقایی و بختیاری و افشار دیدهام، میشوم. نزدیكتر كه میروم تازه متوجه اساسیترین تفاوت این سیاهچادرها با بقیه میشوم. در واقع جای چادر هر خانواده كه به گویش محلی گوت نام دارد، از قبل با سكوهای سیمانی (قبلا احتمالا ساروج بوده) مشخص شده. یك صفحه بزرگ با چینههای كوتاه كه فضاهای مختلف چادر مثل آشپزخانه و نشیمن را جدا میكند. این تقسیمات درست مثل تقسیمات یك خانه روستایی و برمبنای معماری ایرانی است.
مهمانی در سیاهچادر
مهمان یكی از سیاه چادرها میشویم. مادر خانواده پای دیگ بزرگی كه روی اجاق است نشسته و دارد محتویات دیگ را با سختی فراوان هم میزند. عرق میریزد و كفگیر بزرگ را به كف و دیوارههای دیگ میكشد. یكجورهایی من را یاد هم زدن حلیم نذری در سالهای كودكیام میاندازد.
آرشه عشایر را هم چشیدیم
خوششانس بودهایم كه درست روز درست كردن «آرشه» رسیدهایم. آرشه یك محصول خیلی ویژه سنگسری است كه از شیر گوسفند به دست میآید. یك غذای كامل كه در روزهای طولانی چرای گوسفندان قاتق نان چوپانان سختكوش میشود. پای دیگ مینشینیم و تلاش مادر را نگاه میكنیم. دختر خانواده از آرشه میگوید و از این كه در سنگسر هیچ چیزی را دور نمیریزند. اول از همه روغن شیر كه وارهون یا همان روغن زرد نام دارد، گرفته میشود و بعد، شیر پنیر میشود و پنیر در دیگ ریخته میشود و با كمی آرد و زردچوبه مخلوط میشود. ساعتهای زیاد و انرژی فراوانی میطلبد تا این پنیر و آن آرد و زردچوبه خوب به جان هم بروند و نتیجه بشود محصول زردرنگ مقویای كه یك قاشقش میتواند تو را برای ساعتها سیر نگه دارد. از آن طرف آب پنیر هم كه میماند عوض دور ریخته شدن، میشود شكلات! بله! شكلات خوشمزهای كه ته مزهای از پنیر دارد و محلیها به آن چیكو میگویند.
سختیهای این زندگی زیبا
معصومه خانم از زدن آرشه خسته میشود و جایش را دخترش میگیرد. میخندم و شانههایش را ماساژ میدهم تا كمی، فقط كمی خستگیاش در برود. قطعا كه این زندگی سخت و این فعالیت زیاد، كار من نیست و فقط از شیرزنان عشایر مثل همین معصومه خانم نازنین برمیآید. زندگی طاقت فرسا و فعالیت سنگین روزانه كه نتیجهاش میشود یك سبك زندگی دوستدار طبیعت و محیط زیست و تولید نكردن زباله و قدردان هر چه بیشتر نعمتهای خداوند بودن!
دلم میخواهد این كار را تجربه كنم. مینشینم آن طرف دیگر و كفگیر چوبی را به دست میگیرم. از آنچه فكر میكردم سختتر است. نمیدانم آنها چطور این قدر تر و فرز كفگیر را میكوبند به دیوارهها و روغن را از وسط دیگ جمع میكنند و آرشه را عمل میآورند. نخیر! كار من نیست.
به رنگ آلالههای دشت
من همان بهتر كه بروم آنطرف پرده سبز و قرمزی كه بخش مهمان را از آشپزخانه جدا كرده. مهمان چای و نان محلی میزبان میشویم و من بیش از آن چشمانم را مهمان زیباییهای چادر میكنم. گلیمهای عشایر سنگسر هم متفاوتند. اینجا رنگ ارغوانی بیداد میكند. درست مثل رنگ آلالههای دشت لار. رنگ غالب گلیمها قرمز است و روی پشتیهای زیبا هم با رنگ قرمز و دیگر رنگها سوزندوزی شده.
و چقدر تمیزند این عشایر
با اینكه ما سرزده وارد چادر شدهایم، تمیزی و ترتیب از سر و روی خانه میبارد. دختر خانواده برایمان لباس محلیشان را میآورد كه آن هم بیشتر روی رنگ قرمز تاكید دارد.
دامن گل گلی چینداری كه انگار تكهای از همان دشت لار را با خودش دارد و زیباتر از همه آنها تكه پارچهای بزرگ و سراسر سوزندوزی شدهای كه «مكنه» نام دارد. البته روی همه اینها چادری با طرحهای مربع شكل سیاه و مرجانی هم قرار میگیرد كه به آن «سگیرا» میگویند.
دایره لغات غنی عشایر
به جرات میتوانم بگویم عشایر سنگسر متفاوتترین ایلیاست كه تا به حال دیدهام. هم از نظر نوع سیاهچادر، هم از نظر نوع پوشش. زبانشان هم زبان خاصی است. مثلا برای رنگ سفید بیش از 20 نوع واژه دارند. گوسفند سفید با بز سفید با پارچه سفید با هم سفیدیشان فرق میكند. حتی گوسفند سفیدی كه پشمش چیده شده با آنی كه هنوز چیده نشده هم سفیدیاش فرق دارد و سنگسریها برای همه اینها یك واژه خاص دارند!
و عطر زندگی جاری است
هنوز سرمست طعم و بوی نان محلی و آرشه داغ هستم كه از سیاهچادر بیرون میزنم. جلوی سیاهچادر گلپر خودرو روییده كه ساكنان چادر را از گزند حشرات در امان میدارد و مشام مرا از بوی خوش گلپر تازه سرشار میكند. دم غروب است. سرم را بالا میآورم و دماوند عزیز را رو به رویم میبینم كه سفیدی برفش به طلایی میزند در این غروب. زندگی احتمالا چیزی جز این نباید باشد. یك قاشق آرشه و كاسهای ماست و تكهای نان و بوی گلپر در مشام و سرشار عظمت گنبد گیتی یعنی دماوند شدن!
كمی با برههای تازه به دنیا آمده خانواده سرگرم میشوم.
سعی میكنم تفاوت سپیدیشان را تشخیص بدهم. نمیتوانم. من آخر زاده شهرم و خیلی با این زندگی صددرصد ارگانیك كه بیشترین دوستی را با طبیعت دارد فاصله دارم، حتی اگر خانهام فقط در دوساعتی این بهشت باشد.
شب دوباره برمیگردیم پلور. در منزل همان دوست و در خنكای هوای پلور و درخشش ستارگان به صبح میرسانیم. فردا اما روز دیگری است كه باید برگردیم تهران و اگر هوا كمی تمیز بود بتوانیم دماوند را كه اینجا آنقدر نزدیك است از دور ببینیم!
ایلی با سابقه چند هزار ساله
ایل سنگسر از عشایر مهدیشهر (سنگسر سابق) هستند كه سابقهشان به قبل از میلاد مسیح میرسد و شاید بتوان گفت طولانیترین مسیر كوچ را در بین عشایر ایران دارند. فاصله بین ییلاق تا قشلاق این ایل گاهی به ۱۵۰۰كیلومتر هم میرسد!
ییلاق ایل سنگسر در محدوده وسیعی از استانهای سمنان، تهران و مازندران قرار دارد و قشلاقشان در استانهای سمنان، تهران، خراسان جنوبی، رضوی، شمالی و استان مركزی. شاید الان تازه بتوانید تصوری از قلمرو ییلاق و قشلاق این ایل بزرگ داشته باشید.
یك ایلِ متفاوتتر از همه
از دور كه هیبت سیاه چادرها نمایان میشود خیلی زود متوجه تفاوتشان با سیاه چادرهای دیگری كه تا به حال در ایلات قشقایی و بختیاری و افشار دیدهام، میشوم. نزدیكتر كه میروم تازه متوجه اساسیترین تفاوت این سیاهچادرها با بقیه میشوم. در واقع جای چادر هر خانواده كه به گویش محلی گوت نام دارد، از قبل با سكوهای سیمانی (قبلا احتمالا ساروج بوده) مشخص شده. یك صفحه بزرگ با چینههای كوتاه كه فضاهای مختلف چادر مثل آشپزخانه و نشیمن را جدا میكند. این تقسیمات درست مثل تقسیمات یك خانه روستایی و برمبنای معماری ایرانی است.
مهمانی در سیاهچادر
مهمان یكی از سیاه چادرها میشویم. مادر خانواده پای دیگ بزرگی كه روی اجاق است نشسته و دارد محتویات دیگ را با سختی فراوان هم میزند. عرق میریزد و كفگیر بزرگ را به كف و دیوارههای دیگ میكشد. یكجورهایی من را یاد هم زدن حلیم نذری در سالهای كودكیام میاندازد.
آرشه عشایر را هم چشیدیم
خوششانس بودهایم كه درست روز درست كردن «آرشه» رسیدهایم. آرشه یك محصول خیلی ویژه سنگسری است كه از شیر گوسفند به دست میآید. یك غذای كامل كه در روزهای طولانی چرای گوسفندان قاتق نان چوپانان سختكوش میشود. پای دیگ مینشینیم و تلاش مادر را نگاه میكنیم. دختر خانواده از آرشه میگوید و از این كه در سنگسر هیچ چیزی را دور نمیریزند. اول از همه روغن شیر كه وارهون یا همان روغن زرد نام دارد، گرفته میشود و بعد، شیر پنیر میشود و پنیر در دیگ ریخته میشود و با كمی آرد و زردچوبه مخلوط میشود. ساعتهای زیاد و انرژی فراوانی میطلبد تا این پنیر و آن آرد و زردچوبه خوب به جان هم بروند و نتیجه بشود محصول زردرنگ مقویای كه یك قاشقش میتواند تو را برای ساعتها سیر نگه دارد. از آن طرف آب پنیر هم كه میماند عوض دور ریخته شدن، میشود شكلات! بله! شكلات خوشمزهای كه ته مزهای از پنیر دارد و محلیها به آن چیكو میگویند.
سختیهای این زندگی زیبا
معصومه خانم از زدن آرشه خسته میشود و جایش را دخترش میگیرد. میخندم و شانههایش را ماساژ میدهم تا كمی، فقط كمی خستگیاش در برود. قطعا كه این زندگی سخت و این فعالیت زیاد، كار من نیست و فقط از شیرزنان عشایر مثل همین معصومه خانم نازنین برمیآید. زندگی طاقت فرسا و فعالیت سنگین روزانه كه نتیجهاش میشود یك سبك زندگی دوستدار طبیعت و محیط زیست و تولید نكردن زباله و قدردان هر چه بیشتر نعمتهای خداوند بودن!
دلم میخواهد این كار را تجربه كنم. مینشینم آن طرف دیگر و كفگیر چوبی را به دست میگیرم. از آنچه فكر میكردم سختتر است. نمیدانم آنها چطور این قدر تر و فرز كفگیر را میكوبند به دیوارهها و روغن را از وسط دیگ جمع میكنند و آرشه را عمل میآورند. نخیر! كار من نیست.
به رنگ آلالههای دشت
من همان بهتر كه بروم آنطرف پرده سبز و قرمزی كه بخش مهمان را از آشپزخانه جدا كرده. مهمان چای و نان محلی میزبان میشویم و من بیش از آن چشمانم را مهمان زیباییهای چادر میكنم. گلیمهای عشایر سنگسر هم متفاوتند. اینجا رنگ ارغوانی بیداد میكند. درست مثل رنگ آلالههای دشت لار. رنگ غالب گلیمها قرمز است و روی پشتیهای زیبا هم با رنگ قرمز و دیگر رنگها سوزندوزی شده.
و چقدر تمیزند این عشایر
با اینكه ما سرزده وارد چادر شدهایم، تمیزی و ترتیب از سر و روی خانه میبارد. دختر خانواده برایمان لباس محلیشان را میآورد كه آن هم بیشتر روی رنگ قرمز تاكید دارد.
دامن گل گلی چینداری كه انگار تكهای از همان دشت لار را با خودش دارد و زیباتر از همه آنها تكه پارچهای بزرگ و سراسر سوزندوزی شدهای كه «مكنه» نام دارد. البته روی همه اینها چادری با طرحهای مربع شكل سیاه و مرجانی هم قرار میگیرد كه به آن «سگیرا» میگویند.
دایره لغات غنی عشایر
به جرات میتوانم بگویم عشایر سنگسر متفاوتترین ایلیاست كه تا به حال دیدهام. هم از نظر نوع سیاهچادر، هم از نظر نوع پوشش. زبانشان هم زبان خاصی است. مثلا برای رنگ سفید بیش از 20 نوع واژه دارند. گوسفند سفید با بز سفید با پارچه سفید با هم سفیدیشان فرق میكند. حتی گوسفند سفیدی كه پشمش چیده شده با آنی كه هنوز چیده نشده هم سفیدیاش فرق دارد و سنگسریها برای همه اینها یك واژه خاص دارند!
و عطر زندگی جاری است
هنوز سرمست طعم و بوی نان محلی و آرشه داغ هستم كه از سیاهچادر بیرون میزنم. جلوی سیاهچادر گلپر خودرو روییده كه ساكنان چادر را از گزند حشرات در امان میدارد و مشام مرا از بوی خوش گلپر تازه سرشار میكند. دم غروب است. سرم را بالا میآورم و دماوند عزیز را رو به رویم میبینم كه سفیدی برفش به طلایی میزند در این غروب. زندگی احتمالا چیزی جز این نباید باشد. یك قاشق آرشه و كاسهای ماست و تكهای نان و بوی گلپر در مشام و سرشار عظمت گنبد گیتی یعنی دماوند شدن!
كمی با برههای تازه به دنیا آمده خانواده سرگرم میشوم.
سعی میكنم تفاوت سپیدیشان را تشخیص بدهم. نمیتوانم. من آخر زاده شهرم و خیلی با این زندگی صددرصد ارگانیك كه بیشترین دوستی را با طبیعت دارد فاصله دارم، حتی اگر خانهام فقط در دوساعتی این بهشت باشد.
شب دوباره برمیگردیم پلور. در منزل همان دوست و در خنكای هوای پلور و درخشش ستارگان به صبح میرسانیم. فردا اما روز دیگری است كه باید برگردیم تهران و اگر هوا كمی تمیز بود بتوانیم دماوند را كه اینجا آنقدر نزدیك است از دور ببینیم!
تیتر خبرها