کشتن بهدست خویشتن
روایت روز حسین -3 سهشنبه سوم محرم عمرو بن حجاج، كه سالار جناح راست سپاه كوفی بود بر یاران حسین حمله برد. هنگامی كه نزدیك شد، یاران حسین بر زانوان نشستند و نیزهها به روی آنان نگاه داشتند. سواران كوفی چون این بدیدند، بر جای ماندند. پس خواستند تا بازگردند، كه یاران حسین بر آنان تیر گشادند. تنی چند از ایشان كشته آمدند و تنی چند زخم برداشتند.
پس باری دیگر از كناره فرات بر یاران حسین حمله بردند و ساعتی پریشانشان ساختند. یاران حسین مردانه جنگیدند و كوفیان را راندند. چون غبار فرونشست، مسلم بن عوسجه را بر خاك فتاده دیدند. حسین بر بالین مسلم بن عوسجه فرود آمد، و هنوز نیمجانی به تن داشت.
پس گفت: ای مسلم بن عوسجه، خدایت رحمت كناد.
پس این آیه خواند: پس از آنان برخی عهد بهسر بردند و برخی چشمانتظارند و هرگز دیگرگونه نگشتند.
حبیب بن مظاهر نزدیك مسلم بن عوسجه شد و گفت: ای مسلم، مرگت بر من گران است، بشارت باد تو را به بهشت. پس مسلم به بانگی نزار گفت: خداوند بشارتِ خیرت دهد.
حبیب گفت: ساعتی دیگر به تو خواهم پیوست، ورنه میگفتم به پاس خویشی و همكیشی وصیت كنی بدانچه خواهی، تا به جای آورم.
پس مسلم با دست به حسین اشارت كرد و گفت: تو را وصیت میكنم به این مرد كه به جان در رهش كوشی.
حبیب گفت: به خدای كعبه، همین میكنم.
پس جانش برفت.
مردان عمرو بن حجاج به شادمانی بانگ برآوردند: مسلم بن عوسجه را كشتیم.
شبث بن ربعی معاشرانش را گفت: مادرانتان بر شما بگریند، خویشتن به دست خویشتن میكشید و ذلیلِ دیگری میكنید و شادمانی میكنید كه چون مسلم بن عوسجهای را كشتهاید؟ چون اویی كشته میآید و شما شادمانی میكنید؟
پس باری دیگر از كناره فرات بر یاران حسین حمله بردند و ساعتی پریشانشان ساختند. یاران حسین مردانه جنگیدند و كوفیان را راندند. چون غبار فرونشست، مسلم بن عوسجه را بر خاك فتاده دیدند. حسین بر بالین مسلم بن عوسجه فرود آمد، و هنوز نیمجانی به تن داشت.
پس گفت: ای مسلم بن عوسجه، خدایت رحمت كناد.
پس این آیه خواند: پس از آنان برخی عهد بهسر بردند و برخی چشمانتظارند و هرگز دیگرگونه نگشتند.
حبیب بن مظاهر نزدیك مسلم بن عوسجه شد و گفت: ای مسلم، مرگت بر من گران است، بشارت باد تو را به بهشت. پس مسلم به بانگی نزار گفت: خداوند بشارتِ خیرت دهد.
حبیب گفت: ساعتی دیگر به تو خواهم پیوست، ورنه میگفتم به پاس خویشی و همكیشی وصیت كنی بدانچه خواهی، تا به جای آورم.
پس مسلم با دست به حسین اشارت كرد و گفت: تو را وصیت میكنم به این مرد كه به جان در رهش كوشی.
حبیب گفت: به خدای كعبه، همین میكنم.
پس جانش برفت.
مردان عمرو بن حجاج به شادمانی بانگ برآوردند: مسلم بن عوسجه را كشتیم.
شبث بن ربعی معاشرانش را گفت: مادرانتان بر شما بگریند، خویشتن به دست خویشتن میكشید و ذلیلِ دیگری میكنید و شادمانی میكنید كه چون مسلم بن عوسجهای را كشتهاید؟ چون اویی كشته میآید و شما شادمانی میكنید؟