مراقب باش عموجان! زمین خار دارد...
نه دوربین دارم، نه ضبط صوت. پرت شدهام به هزار و چندصد سال پیش جایی حوالی سال 61 هجری، من یك كاتبم از سرزمین پارس. آمدهام كه ببینم و بنویسم. تازه از كوفه برگشتهام. بیرون آمدنا از شهر مسیر بازار را انتخاب كردهام، بازار آهنگرها، هوای بازار داغ است همه كورهها روشناند، شمشیرسازها و نیزهفروشها وقت سر خاراندن ندارند، سفارش تازه قبول نمیكنند، ساخت داس و قیچی و بیل را كنار گذاشتهاند، فقط شمشیر، نیزه، خنجر و زنجیر میسازند. شمشیرهای گداخته و آبدیده عربی كه شهره جهانند. ترس به جانم ریخته، از كوفه زدهام بیرون؛ رمل است و بیابان. غروب میرسیم كنار كاروانی كه گویا یك قبیلهاند.
چند خیمه روی یال تپهای زیتونی رنگ علم كردهاند.
جایی حوالی فرات، سكوت سرمهای شب را گاهی صدای شیهه اسبی چاك میدهد، گاهی صدای خنده رهای دختركانی معصوم و گاهی صدای گریه طفلی نوزاد با پسزمینه موسیقی صدای زلال فرات. نرمه نسیمی هم گاهی میخزد روی سطح برنجی زنگولهها و چرت شترها را میپراند. قافلهسالار باید مرد مهربانی باشد كه همه قبیلهاش را به سفر آورده است. محرم است، اول سال، مرد خواسته شروع سال را برای دخترهایش، برای خانوادهاش با سفر شروع كند، حال كاروان خوب است. از آن حال خوبهایی كه دلشوره به جانت میافتد كه نكند این جمع با اتفاقی پریشان شود. از كوفه كه میآمدم توی راه مرد بادیه نشینی میگفت قرار است یك كاروان برسد. میگفت كوفیان نامه نوشتهاند بیا! راه افتاده و آنگونه كه صحراشناسان و راه بلدها میگویند الان باید جایی حوالی كربلا باشند.
پیرمرد میگفت خورجین خورجین نامه رفته به سمت حسین كه بیا برههایمان تازه زاییدهاند و نخلها به ثمر نشستهاند.
بیا كه جان، فرش قدمت كنیم.
بیا كه منتظریم.
دلم میخواهد بروم جلو بگویم با حسین كار دارم، بگویم پیرمرد صحرانشین اینگونه میگفت، بگویم شمشیرسازها وقت سر خاراندن ندارند.
بگویم توی شهر دو جفت نعل تازه پیدا نمیشود. همه را یا بستهاند روی سم اسبها یا احتكار كردهاند برای روز مبادا، هم میترسم هم رویم نمیشود. من 1400 سال اینورتر ایستادهام. دختركی از خیمه بیرون میدود.
دخترك در گاوگم شب و كورسوی نور خیمهها قد و بالایی سه ساله دارد.
شاداب از خیمه فاصله میگیرد مثل پروانهای كه از گلی فاصله میگیرد.
رشید مردی بالابلند دنبالش میدود.
صدا در دشت میپیچد مراقب باش عموجان. زمین خار دارد. كفش بپوش... من دارم مینویسم. با مركب خون بر كاغذهایی كه از ورقهای فولادی شمشیرسازهای كوفه داغترند! یادم باشد برای به سلامت رسیدن این قافله صدقه كنار بگذارم... .
چند خیمه روی یال تپهای زیتونی رنگ علم كردهاند.
جایی حوالی فرات، سكوت سرمهای شب را گاهی صدای شیهه اسبی چاك میدهد، گاهی صدای خنده رهای دختركانی معصوم و گاهی صدای گریه طفلی نوزاد با پسزمینه موسیقی صدای زلال فرات. نرمه نسیمی هم گاهی میخزد روی سطح برنجی زنگولهها و چرت شترها را میپراند. قافلهسالار باید مرد مهربانی باشد كه همه قبیلهاش را به سفر آورده است. محرم است، اول سال، مرد خواسته شروع سال را برای دخترهایش، برای خانوادهاش با سفر شروع كند، حال كاروان خوب است. از آن حال خوبهایی كه دلشوره به جانت میافتد كه نكند این جمع با اتفاقی پریشان شود. از كوفه كه میآمدم توی راه مرد بادیه نشینی میگفت قرار است یك كاروان برسد. میگفت كوفیان نامه نوشتهاند بیا! راه افتاده و آنگونه كه صحراشناسان و راه بلدها میگویند الان باید جایی حوالی كربلا باشند.
پیرمرد میگفت خورجین خورجین نامه رفته به سمت حسین كه بیا برههایمان تازه زاییدهاند و نخلها به ثمر نشستهاند.
بیا كه جان، فرش قدمت كنیم.
بیا كه منتظریم.
دلم میخواهد بروم جلو بگویم با حسین كار دارم، بگویم پیرمرد صحرانشین اینگونه میگفت، بگویم شمشیرسازها وقت سر خاراندن ندارند.
بگویم توی شهر دو جفت نعل تازه پیدا نمیشود. همه را یا بستهاند روی سم اسبها یا احتكار كردهاند برای روز مبادا، هم میترسم هم رویم نمیشود. من 1400 سال اینورتر ایستادهام. دختركی از خیمه بیرون میدود.
دخترك در گاوگم شب و كورسوی نور خیمهها قد و بالایی سه ساله دارد.
شاداب از خیمه فاصله میگیرد مثل پروانهای كه از گلی فاصله میگیرد.
رشید مردی بالابلند دنبالش میدود.
صدا در دشت میپیچد مراقب باش عموجان. زمین خار دارد. كفش بپوش... من دارم مینویسم. با مركب خون بر كاغذهایی كه از ورقهای فولادی شمشیرسازهای كوفه داغترند! یادم باشد برای به سلامت رسیدن این قافله صدقه كنار بگذارم... .