گپ شبانه خبرنگار جامجم با چند مسافربر شهرستانی در تهران كه گرانی بنزین آنها را گوشه رینگ زندگی گیر انداخته است
مسافران مسافربر
ونك، ونك، ونك، ونك، جردن، جردن، جردن، گاندی، گاندی، گاندی، دو نفر، یه نفر، حركته ها...، بیا خانم، ونك، ونك، ونك، بیمارستان، بیمارستان، دو نفر، ظفر، ظفر، ظفر، اون پرایده، همون كه كاپوتش بالاس، رفتیم آ. ببخشید! آقا! خبرنگارم، یه لحظه. چی؟ خبرنگار. دوربینت كو؟ عكس نندازی بدبختمون كنی؟ نه دوربین ندارم، بدبخت چرا؟ فرهاد دو نفر بفرست اینجا، بیمارستان، بیمارستان، بیمارستان، آقا بیای تیز رفتیم. به این بگو. آقا! خبرنگارم. چی میخوای؟ چند تا جواب درباره بنزین. وقت ندارم، بیمارستان، بیمارستان، بیمارستان، ظفرررر، حرررركت...
شب است، یك شب سرد، از آنها كه دستت به جای
یخ زدن، میسوزد و پاها را انگار گذاشتهاند توی آب منجمد، از آن هواها كه دلت یك پیت حلبی پر از هیزمِ گُر گرفته و هُرمی داغ میخواهد كه بنشیند به تنت. آدمها مثل تخم ترتیزك، انبوه و قوز كرده و مچاله از سرما از بین واژههای رها شده در هوا به چپ و راست میروند و بعضیها به قلاب واژهها میافتند؛ ظفر، ظفر، ظفررر.
آقا وقت داری؟ چند تا سؤال. كه چی بشه؟ كه درد دلت بشه برای ما، بعد بشه كلمه برای روزنامه، بعد بشه پیام برای مسؤولان. پقی میزند زیر خنده. تو جرات داری بنویسی؟ تو جرات داری بگی؟ چشم دوختهایم به چشم هم، زل زل، خیره خیره.
نگاهشان میكنم، نگاهم نمیكنند، نیایش، نیایش، نیایش، خانم كرایه پنجِ ها...، گفته باشم وسط راه دبه نكنی. خیلی خب، خط و نشون چرا میكشی؟
آقا! كرایه رو كردید پنج هزارتومن؟ پس چه قدر بكنیم؟ نمیدونم، روی تابلو نوشته 3500. تابلو برای خودش نوشته، مال قبل از گرونی بنزینه، الان روزی50 تومن بنزین میزنم، قبلا میشد 17، 18 تومن. تو راضیای من ضرر كنم؟ مرد، كلاه شتری رنگش را میكشد بالای چشمها و ریش حناییاش را پیچ میدهد.
چی كار داره؟ این دیگه كیه؟ آرنجی میخورد به آرنجی دیگر و چهار جفت چشم نگاهم میكنند. خانوم میری بیمارستان، ظفر، سر نیایش؟ اعتنا نمیكنم. آقا از بنزین بگو، از وقتی كه سه برابر شد، از آن شب جمعه، غافلگیر شدی؟
شما غافلگیر نشدی؟ همه شدن، خورد تو ذوقم، موندم چطوری خرجمو در بیارم. با بنزین هزار تومنی خرج در میاومد؟ بد نبود، بالاخره زندگی میچرخید.
جردن، جردن، جردن مثل دنگ، دنگ، دنگ میخورد توی سرم، دارم ظفر، ظفر، ظفر بالا میآورم و ونك، ونك، ونك دارد ونگ ونگ میكند بیخ گوشم.
حسام پیشانی بندش را برمیدارد و كاكل پرپشتش را راست و ریست میكند. دهانش به خنده باز است و چشمهایش برق خوشی دارد. مجردی؟ بله خوشبختانه. یكی داد میزند این فكر میكنه تنهاس خوشبخته، نمیدونه بدبخته، ما همه بدبختیم، هر كی یه جور، این از همه بدتر. حسام خیز برمیدارد و پیشانیبند را با ضرب حوالهاش میكند. بدو ماشینت پر شد و حسام میدود. سرم پر از جملههای نیمهكاره است، دوكلام از این، دوكلام از آن، عجب شب مزخرفی است.
این همه لیسانسه؟
صف پرایدها كه كجكج پارك شدهاند مثل ردیف سربازها حین سان دیدن است، یا نه، حیاط سایپاست كه تداعی میشود. این پرایدو میبینی با هزار تا قرض و قوله خریدم، اون موقع 14 تومن بود، ولی هنوز دارم قسطشو میدم. من كه از شر قسط راحت شدم، همین چند ماه پیش تموم شد ولی خب خرج استهلاك ماشین هست، میبینی اونجای در قُر شده؟ پول ندارم درستش كنم.
علیرضا شالی را چند دور پیچیده دور گردن و چیزی شبیه كشمش میخورد، ریز و سیاه. خانم اگه اومدی گرفتارمون كنی و گزارش بدی كه هیچ وگرنه بدون بچههای مسافركش دارن زیر فشار زندگی له میشن. فكر نكنی ما یه مشت بی سوادیم كه ریختیم تو خیابونای تهران و هیچی حالی مون نیست، خودم لیسانس دارم، اون یكی، ایمانو میگم، لیسانس داره، منم لیسانس دارم، حسابداری، منم فوق لیسانس مدیریت دارم، منم كارشناس امور ثبتی و ارزیابیام و رانندهها دانه دانه میآیند و كنار بلوار میشود مجمع فارغالتحصیلان دانشگاه.
چرا اومدین تهران؟ مگه شهر خودتون چه عیبی داشت؟ به ملكه فرانسه گفتن مردم نون برای خوردن ندارن گفت خب برن شیرینی بخورن. خانم شده حكایت شما، یعنی نمیدونی اوضاع كار تو شهرستان چه قدر خرابه، اگه میموندیم اونجا باید مینشستیم كنج خونه و با زن و بچه از گرسنگی میمردیم، نه كشاورزی، نه دامداری، میخواستیم با ماشین هم كه كار كنیم باید 70 تومن بنزین میزدیم و50 تومن در میآوردیم.
الان اوضاع خوبه؟ از بیكاری بهتره خب، ولی هنوزم نرمال نیست، تفریح كه هیچ، خورد و خوراك در حد معمولی، لباس در حد رفع حاجت و پس اندازم كه صفرِ صفر.
رضا تازه از راه رسیده و نوبت مسافر زدنش حالا نیست. حلقه مسافركشهای لب بلوار، رضا را كم داشت. صورتش از سرما سرخ شده و حرفهایش بخار میشود توی هوا. رضا خنده روست و همه چیز را به بازی میگیرد، حتی درد و رنج و سیر و سیاحتش زیر خط فقر را. چون دیر رسیده دیرتر از بقیه میرود سراغ مدرك تحصیلیاش، سراغ لیسانس روانشناسی و كلی اسم قطار میكند كه ثابت كند راست میگوید: زیگموند فروید، آنا فروید، كارل آبراهام، گوردون آلپورت و میلتون اریكسون.
آقا من حقوق خوندم، منم الهیات، آخه اینا رشته بود خوندید و چند نفری دست میاندازند گردن هم و ریتم میگیرند بیمارستان، بیمارسسستان.
رویای ماشین خوابی
هوا سردتر از یك ساعت قبل است، كفش و جوراب انگار نه انگار كه هستند و باید پا را گرم كنند. پیشانی شده است یخ و دستها صفت زمهریر دارد. مسافركشها این پا و آن پا میكنند كه گرم شوند، ولی خب نمیشوند. این راسته رو میبینی، اگه تونستی یه دونه تاكسی پیدا كن، هوا كه تاریك میشه تاكسیها میرن خونه، آخه میدونن این مسیر ترافیكه و سه و پونصد صرف نداره. ما تا وقتی هوا روشنه چهار تومن كرایه میگیریم، اما وقتی هوا تاریك میشه و راه بند مییاد میگیریم پنج تومن، مردمم میدن، چون راهی ندارن، جان من این راسته رو یه بار دیگه نگاه كن ببین تاكسی میبینی؟
خیابان غلغله و راهبندان است و مسافر زیاد، تاكسیها هم به نظرغیب شدهاند. جواد از درد زانو مینالد و میگوید ترمز و كلاچهای ترافیكی آهم را درآورده، بنزین سه تومنی هم كه از اون ور. كلمات جواد هنوز توی هواست كه كسی میپرد توی حرفش و پشت سرمان را نشان میدهد، مردی لاغر اندام با یك بطری پلاستیكی در دست را كه واژگونش كرده داخل باك. تزریق بنزینی مرد به پراید كه تمام میشود، میآید كنار بلوار به گله. میبینی، همین الان 30 تومن دادم برای ده لیتر، به خدا دیگه نمیدونم چی كار كنم، البته كرایه رو گرون كردیم، ولی خرج زندگی خیلی زیاده، یه بسته چای خریدم 37تومن، گوجه رو بگو شده 15 تومن. میان شلوغیهای پیاده رو سیگاری روشن میشود و بوی تندش تا ته سینوسها میدود. برو، اینجا سیگار نكش، مگه نمیبینی سرفه میكنه.
احمد دستهایش را تا مچ برده توی جیب شلوار و گوشه لباش را میگزد. خسته است، امشب شب او نیست و جان مسافر كشی ندارد. فكر احمد مشغول است و بنزین سه هزار تومانی اعصابش را خط خطی كرده. چرا نمیری خونه احمد آقا؟ الان زوده. خونه داری؟ خونه كه نه، بابام یه جا نگهبانه و شب میرم پیشش. آقا علیرضا شما كی میری خونه؟ تا وقتی مسافر باشه. اصلا خونه داری؟ مستاجرم، تو رسالت. من تهرانسرم، منم تهرانپارس، من ولی پایین شهریام، اون ته ته شهر، كهریزك، منم از كرج مییام.
تو ماشینهاتون نمیخوابین؟ نه خانم این حرفا چیه، ماشین خوابی از مد افتاده، تو این راسته هیشكی تو ماشین نمیخوابه. به نظرت میصرفه از شب تا صبح ماشین رو روشن نگه داری به خاطر بخاریش و این بنزین گرون رو بسوزونی؟
ولی میگن مسافركشهای شهرستانی تو ماشین میخوابن، حتی میگن بعضی ماشینا انقدر بو میدن كه مسافرا اذیت میشن! این حرفا همه الكیه، باور نكن، نمیگم كسی تو ماشین نمیخوابه ولی یه حساب سرانگشتی بكنی میبینی به صرفه تره كه ما خونه اجاره كنیم، چون زن و بچه داریم، اگه اونا بمونن شهرستان باید خرجشونو جدا بدیم ولی آوردیمشون پیش خودمون كه لااقل یه جا خرج كنیم نه دو جا.
رانندهای وسط حرفها سر میرسد و انگار كه به رگ غیرتش برخورده باشد میگوید ما رو میبینی؟ همه از یه طایفهایم، طایفه ما به بدنش سخت نمیگیره، به خودمون سختی نمیدیم، چیه اینجوری مچاله بخوابی تو ماشین و داغون بشی، تو این خط آدمایی هستن كه فقط ماهی 300 هزار تومن پول سیگارشونه. به گوشهای نگاه میكنم، رانندهای علامت میدهد كه باور نكن، دارد قمپز در میكند.
ونك، ونك، ونك، جردن، جردن، گاندی، بفرما، دو نفر، حركته ها...، بیا خانم، ونك، ونك، ونك، بیمارستان، بیمارستان، دو نفر، ظفر، ظفر، ظفررر.
سرما شلاق میزند و نوای كلمات تكراری در سامعه میكوبد. علیرضا شالش را محكمتر دور گردن میپیچد و میگوید خانم شما دیگه برو، داره دیر میشه، ولی ما هستیم، نه صبح بچههامونو میبینیم نه شب، تو تاریكی میآییم و تو تاریكی میریم. كی میگه فقط یزید ظلم كرده، ما یزیدیم و داریم زن و بچههامونو اذیت میكنیم، داریم ظلم میكنیم به خدا.
رضا لقمهای نان قورت میدهد و میگوید راستی یادم رفت بگم آخرین باری كه رفتم تفریح سال 80 بود، رفته بودم كوه پشت خونمون تو دهات، بعد هِر هِر میخندد. بفرما حركت، ظفرررر،ظفر.
یخ زدن، میسوزد و پاها را انگار گذاشتهاند توی آب منجمد، از آن هواها كه دلت یك پیت حلبی پر از هیزمِ گُر گرفته و هُرمی داغ میخواهد كه بنشیند به تنت. آدمها مثل تخم ترتیزك، انبوه و قوز كرده و مچاله از سرما از بین واژههای رها شده در هوا به چپ و راست میروند و بعضیها به قلاب واژهها میافتند؛ ظفر، ظفر، ظفررر.
آقا وقت داری؟ چند تا سؤال. كه چی بشه؟ كه درد دلت بشه برای ما، بعد بشه كلمه برای روزنامه، بعد بشه پیام برای مسؤولان. پقی میزند زیر خنده. تو جرات داری بنویسی؟ تو جرات داری بگی؟ چشم دوختهایم به چشم هم، زل زل، خیره خیره.
نگاهشان میكنم، نگاهم نمیكنند، نیایش، نیایش، نیایش، خانم كرایه پنجِ ها...، گفته باشم وسط راه دبه نكنی. خیلی خب، خط و نشون چرا میكشی؟
آقا! كرایه رو كردید پنج هزارتومن؟ پس چه قدر بكنیم؟ نمیدونم، روی تابلو نوشته 3500. تابلو برای خودش نوشته، مال قبل از گرونی بنزینه، الان روزی50 تومن بنزین میزنم، قبلا میشد 17، 18 تومن. تو راضیای من ضرر كنم؟ مرد، كلاه شتری رنگش را میكشد بالای چشمها و ریش حناییاش را پیچ میدهد.
چی كار داره؟ این دیگه كیه؟ آرنجی میخورد به آرنجی دیگر و چهار جفت چشم نگاهم میكنند. خانوم میری بیمارستان، ظفر، سر نیایش؟ اعتنا نمیكنم. آقا از بنزین بگو، از وقتی كه سه برابر شد، از آن شب جمعه، غافلگیر شدی؟
شما غافلگیر نشدی؟ همه شدن، خورد تو ذوقم، موندم چطوری خرجمو در بیارم. با بنزین هزار تومنی خرج در میاومد؟ بد نبود، بالاخره زندگی میچرخید.
جردن، جردن، جردن مثل دنگ، دنگ، دنگ میخورد توی سرم، دارم ظفر، ظفر، ظفر بالا میآورم و ونك، ونك، ونك دارد ونگ ونگ میكند بیخ گوشم.
حسام پیشانی بندش را برمیدارد و كاكل پرپشتش را راست و ریست میكند. دهانش به خنده باز است و چشمهایش برق خوشی دارد. مجردی؟ بله خوشبختانه. یكی داد میزند این فكر میكنه تنهاس خوشبخته، نمیدونه بدبخته، ما همه بدبختیم، هر كی یه جور، این از همه بدتر. حسام خیز برمیدارد و پیشانیبند را با ضرب حوالهاش میكند. بدو ماشینت پر شد و حسام میدود. سرم پر از جملههای نیمهكاره است، دوكلام از این، دوكلام از آن، عجب شب مزخرفی است.
این همه لیسانسه؟
صف پرایدها كه كجكج پارك شدهاند مثل ردیف سربازها حین سان دیدن است، یا نه، حیاط سایپاست كه تداعی میشود. این پرایدو میبینی با هزار تا قرض و قوله خریدم، اون موقع 14 تومن بود، ولی هنوز دارم قسطشو میدم. من كه از شر قسط راحت شدم، همین چند ماه پیش تموم شد ولی خب خرج استهلاك ماشین هست، میبینی اونجای در قُر شده؟ پول ندارم درستش كنم.
علیرضا شالی را چند دور پیچیده دور گردن و چیزی شبیه كشمش میخورد، ریز و سیاه. خانم اگه اومدی گرفتارمون كنی و گزارش بدی كه هیچ وگرنه بدون بچههای مسافركش دارن زیر فشار زندگی له میشن. فكر نكنی ما یه مشت بی سوادیم كه ریختیم تو خیابونای تهران و هیچی حالی مون نیست، خودم لیسانس دارم، اون یكی، ایمانو میگم، لیسانس داره، منم لیسانس دارم، حسابداری، منم فوق لیسانس مدیریت دارم، منم كارشناس امور ثبتی و ارزیابیام و رانندهها دانه دانه میآیند و كنار بلوار میشود مجمع فارغالتحصیلان دانشگاه.
چرا اومدین تهران؟ مگه شهر خودتون چه عیبی داشت؟ به ملكه فرانسه گفتن مردم نون برای خوردن ندارن گفت خب برن شیرینی بخورن. خانم شده حكایت شما، یعنی نمیدونی اوضاع كار تو شهرستان چه قدر خرابه، اگه میموندیم اونجا باید مینشستیم كنج خونه و با زن و بچه از گرسنگی میمردیم، نه كشاورزی، نه دامداری، میخواستیم با ماشین هم كه كار كنیم باید 70 تومن بنزین میزدیم و50 تومن در میآوردیم.
الان اوضاع خوبه؟ از بیكاری بهتره خب، ولی هنوزم نرمال نیست، تفریح كه هیچ، خورد و خوراك در حد معمولی، لباس در حد رفع حاجت و پس اندازم كه صفرِ صفر.
رضا تازه از راه رسیده و نوبت مسافر زدنش حالا نیست. حلقه مسافركشهای لب بلوار، رضا را كم داشت. صورتش از سرما سرخ شده و حرفهایش بخار میشود توی هوا. رضا خنده روست و همه چیز را به بازی میگیرد، حتی درد و رنج و سیر و سیاحتش زیر خط فقر را. چون دیر رسیده دیرتر از بقیه میرود سراغ مدرك تحصیلیاش، سراغ لیسانس روانشناسی و كلی اسم قطار میكند كه ثابت كند راست میگوید: زیگموند فروید، آنا فروید، كارل آبراهام، گوردون آلپورت و میلتون اریكسون.
آقا من حقوق خوندم، منم الهیات، آخه اینا رشته بود خوندید و چند نفری دست میاندازند گردن هم و ریتم میگیرند بیمارستان، بیمارسسستان.
رویای ماشین خوابی
هوا سردتر از یك ساعت قبل است، كفش و جوراب انگار نه انگار كه هستند و باید پا را گرم كنند. پیشانی شده است یخ و دستها صفت زمهریر دارد. مسافركشها این پا و آن پا میكنند كه گرم شوند، ولی خب نمیشوند. این راسته رو میبینی، اگه تونستی یه دونه تاكسی پیدا كن، هوا كه تاریك میشه تاكسیها میرن خونه، آخه میدونن این مسیر ترافیكه و سه و پونصد صرف نداره. ما تا وقتی هوا روشنه چهار تومن كرایه میگیریم، اما وقتی هوا تاریك میشه و راه بند مییاد میگیریم پنج تومن، مردمم میدن، چون راهی ندارن، جان من این راسته رو یه بار دیگه نگاه كن ببین تاكسی میبینی؟
خیابان غلغله و راهبندان است و مسافر زیاد، تاكسیها هم به نظرغیب شدهاند. جواد از درد زانو مینالد و میگوید ترمز و كلاچهای ترافیكی آهم را درآورده، بنزین سه تومنی هم كه از اون ور. كلمات جواد هنوز توی هواست كه كسی میپرد توی حرفش و پشت سرمان را نشان میدهد، مردی لاغر اندام با یك بطری پلاستیكی در دست را كه واژگونش كرده داخل باك. تزریق بنزینی مرد به پراید كه تمام میشود، میآید كنار بلوار به گله. میبینی، همین الان 30 تومن دادم برای ده لیتر، به خدا دیگه نمیدونم چی كار كنم، البته كرایه رو گرون كردیم، ولی خرج زندگی خیلی زیاده، یه بسته چای خریدم 37تومن، گوجه رو بگو شده 15 تومن. میان شلوغیهای پیاده رو سیگاری روشن میشود و بوی تندش تا ته سینوسها میدود. برو، اینجا سیگار نكش، مگه نمیبینی سرفه میكنه.
احمد دستهایش را تا مچ برده توی جیب شلوار و گوشه لباش را میگزد. خسته است، امشب شب او نیست و جان مسافر كشی ندارد. فكر احمد مشغول است و بنزین سه هزار تومانی اعصابش را خط خطی كرده. چرا نمیری خونه احمد آقا؟ الان زوده. خونه داری؟ خونه كه نه، بابام یه جا نگهبانه و شب میرم پیشش. آقا علیرضا شما كی میری خونه؟ تا وقتی مسافر باشه. اصلا خونه داری؟ مستاجرم، تو رسالت. من تهرانسرم، منم تهرانپارس، من ولی پایین شهریام، اون ته ته شهر، كهریزك، منم از كرج مییام.
تو ماشینهاتون نمیخوابین؟ نه خانم این حرفا چیه، ماشین خوابی از مد افتاده، تو این راسته هیشكی تو ماشین نمیخوابه. به نظرت میصرفه از شب تا صبح ماشین رو روشن نگه داری به خاطر بخاریش و این بنزین گرون رو بسوزونی؟
ولی میگن مسافركشهای شهرستانی تو ماشین میخوابن، حتی میگن بعضی ماشینا انقدر بو میدن كه مسافرا اذیت میشن! این حرفا همه الكیه، باور نكن، نمیگم كسی تو ماشین نمیخوابه ولی یه حساب سرانگشتی بكنی میبینی به صرفه تره كه ما خونه اجاره كنیم، چون زن و بچه داریم، اگه اونا بمونن شهرستان باید خرجشونو جدا بدیم ولی آوردیمشون پیش خودمون كه لااقل یه جا خرج كنیم نه دو جا.
رانندهای وسط حرفها سر میرسد و انگار كه به رگ غیرتش برخورده باشد میگوید ما رو میبینی؟ همه از یه طایفهایم، طایفه ما به بدنش سخت نمیگیره، به خودمون سختی نمیدیم، چیه اینجوری مچاله بخوابی تو ماشین و داغون بشی، تو این خط آدمایی هستن كه فقط ماهی 300 هزار تومن پول سیگارشونه. به گوشهای نگاه میكنم، رانندهای علامت میدهد كه باور نكن، دارد قمپز در میكند.
ونك، ونك، ونك، جردن، جردن، گاندی، بفرما، دو نفر، حركته ها...، بیا خانم، ونك، ونك، ونك، بیمارستان، بیمارستان، دو نفر، ظفر، ظفر، ظفررر.
سرما شلاق میزند و نوای كلمات تكراری در سامعه میكوبد. علیرضا شالش را محكمتر دور گردن میپیچد و میگوید خانم شما دیگه برو، داره دیر میشه، ولی ما هستیم، نه صبح بچههامونو میبینیم نه شب، تو تاریكی میآییم و تو تاریكی میریم. كی میگه فقط یزید ظلم كرده، ما یزیدیم و داریم زن و بچههامونو اذیت میكنیم، داریم ظلم میكنیم به خدا.
رضا لقمهای نان قورت میدهد و میگوید راستی یادم رفت بگم آخرین باری كه رفتم تفریح سال 80 بود، رفته بودم كوه پشت خونمون تو دهات، بعد هِر هِر میخندد. بفرما حركت، ظفرررر،ظفر.
تیتر خبرها
-
پیچهای دلربایی که به دریا میرسد
-
اگر توان مدیریتی ندارید مسؤولیت نپذیرید
-
درد دلهای مستند
-
با مردم چه میکنید؟
-
«وارش» در سرزمین «مهاجران»
-
سوتیهای سوتی!
-
پایان مجلسی آقای رئیس
-
مسافران مسافربر
-
تبانی آلودگی هوا و آنفلوآنزا
-
حزبا...: دنبال فروپاشی لبنان نیستیم
-
اگر توان مدیریتی ندارید مسؤولیت نپذیرید
-
دپوی ۱۰۰۰ كانتینر برنج در گمرك شهید رجایی
-
دریافت رمز پویا از طریق پیامك امكانپذیر است
-
دسترسی سازمان امور مالیاتی به اطلاعات مالی پزشکان
-
استاندار نجف برای توضیح درباره حوادث این شهر به دادگاه میرود
-
تاکید اتحادیه عرب بر ایجاد مرکز آموزش نظامی عربی
-
یونان از ناتو میخواهد در برابر ترکیه بایستد