سوژه یا كارگردان؟ مسأله این است
«شاید برای مخاطب عامی كه به سینما میرود تا ساعتی وقتش را بیرون از دنیای هرروزهاش بگذراند فرقی نداشته باشد برای چه روی صندلی میخكوب میشود.» وقتی داشتم از در خروج سالن اكران فیلم «قصری با دیوارهای قرمز» بیرون میرفتم این را با خودم میگفتم. انصاف را كنار نگذاریم، خودم هم تمام مدت از فیلم به وجد آمده بودم، اما برای من فرق میكند برای چه روی صندلی میخكوب میشوم! در سینمای مستند بحثی كه همیشه داغ است، بحث سوژه است؛ این كه مستندساز سراغ سوژه بكری برود كه دیگران امكان رفتن و پرداختن به آن را ندارند.
بعد هم از آن سوژه بكر فیلمی بسازد (و لو به قاعده یك گزارش خبری ساده) و مخاطب هم پای آن فیلم میخكوب بماند، چون نفس سوژه برایش جذاب است نه ساختار فیلم. اما چیزی كه باید مستندساز را از خبرنگار دوربین به دست اخبار تلویزیون متمایز كند، پرداخت سینمایی و داستانی فیلم است. با همین افكار میروم و روی صندلی خالی كافه جشنواره حقیقت مینشینم كه نوبت اكران فیلم بعدی برسد.
موقع نمایش فیلمها، وقتی حاضران سالن به یك صحنه از فیلم میخندند یا دست میزنند یا گریه میكنند. ته دلم میگویم اگر جای كارگردان در سالن نشسته بودم حتماً در دلم قند آب میشد! اما در فیلم «قصری با دیوارهای قرمز» حسرت قند آب شدن در دل كارگردان را نخوردم، چون حس میكنم چیزی كه باعث وجد تماشاگر شده بود سوژه بود، نه فیلم. صحبتهای داوود روستایی و آرشیو فیلمهای توقیف شدهاش آنقدر جذابیت دارند كه مخاطب از كارگردان خواهش كند: لطفا میان مصاحبه و آرشیویها نیایید تا بتوانیم داوود روستایی و آثارش را ببینیم!
وقتی به سالن نمایش بعدی میرفتم در این فكر بودم كه هر قدر هم عباس رزیجی برای فیلمش زحمت كشیده باشد باز هم در محاق داوود روستایی قرار گرفته است. این حس را در مقایسه این فیلم با فیلم «كابل، شهری در باد» بهتر میتوان درك كرد.
ابوذر امینی مستندساز افغانستانی یك ساعت و نیم مردم را در سالن به بازی گریه و خنده و سوت و كف گرفته بود. سوژههای این فیلم چند كودك و یك راننده اتوبوس ساده افغانستانیاند كه قطعا برای مستندسازان دنبال سوژه بكر، سوژه خوبی به حساب نمیآیند. ابوذر امینی در این فیلم در سادهترین حالت زندگی این شخصیتها را روایت میكند. البته چیزی كه مخاطب را در این سالن نمایش میخكوب میكند بیش از این كه سوژه باشد، ساختار فیلم و روایت داستانی حرفهای است.