در دنیای تو  ساعت چند است

در دنیای تو ساعت چند است

  اول راهنمایی بودم كه بی‌بی‌ام یك ساعت برایم از سوریه سوغات آورد. كاسیو اصل بود لاكردار. بندش یه بوی خوبی می‌داد، بوی پلاستیك واقعی غیربازیافتی. بوی ‌وانیل بوی سیسمونی نوزاد. مواجهه با این پدیده مدرن به قدری برای من شگفت‌آور بود كه فكر می‌كردم پشت یكی از ناوگان حمل و نقل ناسا نشستم. برای منی كه فكر می‌كردم گوزن‌ها شوهر آهوها هستن و وقتی یه نامه رو فكس می‌كنی خود نامه میره تو دستگاه و از میان سیم‌های پهن به مقصد می‌رسه، مشاهده این یه عالمه كلید و دكمه روی مچم حسابی كیفورم می‌كرد. هم ماشین حساب داشت و هم تایمر، هم كوك می‌شد و وقتی هم هر سه تا كلید بغلش رو باهم فشار می‌دادم یه عالمه هشت دیجیتال رو صفحه ظاهر می‌شد. تو مدرسه مثه بمب تركید كه عسكری یه ساعت خریده در حد چی... خبر به دفتر مدرسه رسید. معلم ریاضیمون گفت حق نداری زنگ ریاضی دستت باشه. تازه ضد‌آب هم بود و فقط خدا می‌دونه چند بار تو قنات اكبرآباد بم باهاش رفتم زیر آب و زمان رو چك كردم. واقعا ضد‌آب بود... یك‌بار توی كوچه‌مون مسابقه فوتبال داشتیم با بچه‌های سه تا كوچه بالا‌تر با «اقدامی‌ها» پنج تا برادر بودند، یکی از یکی فوتبالیست‌تر، افت داشت... سه تا گل عقب بودیم همه رو فرستادم جلو خودم وایسادم دروازه. ساعت رو در آوردم و توی حلب روغن هیفده كیلویی كه تیر دروازه‌مون بود گذاشتم كه موقع دایو رفتن و كرنرها و شوت‌های آزاد خش نیفتد، مسابقه را بردیم پنج- سه. شب می‌خواستم دوش بگیرم گفتم با ساعت ضد‌آبم بروم، وای، ساعت، فوتبال، دروازه حلبی... مثل حاج كاظم تو آژانس شیشه‌ای یهو خون به مغزم نرسید، پریدم تو كوچه، حلبی نبود ساعت نبود، زانوهام شكست... یك قطره عرق تو كمرم سر خورد و افتاد پایین، زبونم زبونه كفش شد، خشك و چرمی. ساعت نبود... دلبستگی‌ای به مال دنیا ندارم، ولی زخم از دست دادنش هنوز رو دلم چرك می‌كنه همین الان كه خرس گنده هم شده‌ام جنون ساعت دارم و تماشای ویترین ساعت‌فروشی‌ها از تفریحاتم است. كافی است یك ساعت زیبا و اصل را جلویم به صورت پاندولی تكان بدهید و خنده شیطانی بكنید، برای رسیدن به آن، همه جنگ‌ها و قحط‌سالی‌ها و تحریم‌ها را به عهده می‌گیرم...