پایان سلسله جهانگیرشاهیان و آغاز سلسله تیمورخانیان
سلسله پادشاهان جهانگیری یكیمانده به آخرین سلسله پادشاهی بودند كه پیش از حمله مغول بر كشمیر و نواحی اطراف حكومت میكردند. جهانگیریان در آغاز با شعار عدل و داد روی كار آمدند، اما اندكاندك كه پایشان سفت و جایشان نرم شد طبق معمول سلسلههای پادشاهی به ظلم و ستم و آزار مردم روی آوردند. آخرین پادشاه سلسله جهانگیری، جهانگیرشاه سوم بود كه پادشاهی ستمگر و بیكفایت بود و سری كچل و سبیلی كلفت و ریشی دراز داشت و از فرط پرخوری بسیار چاق و فربه بود و ندرتاً از جای خود برمیخاست و در مواقعی هم كه برمیخاست به بازدید از حیاط و باغ كاخ سلطنتی میپرداخت. جهانگیرشاه سوم در آخرین شب پادشاهی خود، پس از آنكه در خواب دید یكی از زندانیان ـ كه تیمورخان نام داشت و بر اثر ناراحتیهای سیاسی و اجتماعی به زندان افتاده بود ـ در پیشگاه خداوند از او شكایت میكند و خداوند دستور میدهد جهانگیرشاه سوم را بهخاطر زندانی كردن وی عقوبت كنند، سراسیمه از خواب پرید و شبانه به زندانبان دستور داد تیمورخان را از زندان خارج كنند و نزد او بیاورند. وقتی تیمورخان را نزد جهانگیرشاه آوردند، جهانگیرشاه رو به وی كرد و گفت: میخواهم تو را آزاد كنم.
تیمورخان گفت: بهترین كار. جهانگیرشاه گفت: از من چیزی بخواه. تیمورخان گفت: وقتی خدایی دارم كه نیمهشب مرا از زندان آزاد میكند، برای چه از بنده خدا چیزی بخواهم؟ جهانگیرشاه گفت: واقعاً كه زندانی پررویی هستی. میخواهی فرمان دهم هماكنون گردنت را بزنند؟ تیمورخان گفت: واقعاً كه پادشاه ابلهی هستی. اُف بر تو. بهجای اینكه از این كلام پندآموز عبرت بگیری، هارت و پورت میكنی؟ من اگر جای تو بودم خرقه بر تن میدریدم و تاج شاهی از سر برمیداشتم و روی سر گوینده این كلام پندآموز میگذاشتم.
جهانگیرشاه علاوه بر آنكه پادشاهی ستمگر و بیكفایت بود، پادشاهی دهانبین هم بود، گفت: آه راست میگویی و خرقه از تن درید و تاج شاهی از سر برداشت و روی سر تیمورخان گذاشت. تیمورخان هم كه شخصی فرصتطلب و زیرك بود، از فرصت استفاده كرد و شمشیر جهانگیرشاه را برداشت و با آن جهانگیرشاه را از وسط به دونیم كرد و خود بر تخت نشست و بهاینترتیب سلسله جهانگیرشاهیان منقرض شد و سلسله تیمورخانیان آغاز به كار كرد.
تیمورخان گفت: بهترین كار. جهانگیرشاه گفت: از من چیزی بخواه. تیمورخان گفت: وقتی خدایی دارم كه نیمهشب مرا از زندان آزاد میكند، برای چه از بنده خدا چیزی بخواهم؟ جهانگیرشاه گفت: واقعاً كه زندانی پررویی هستی. میخواهی فرمان دهم هماكنون گردنت را بزنند؟ تیمورخان گفت: واقعاً كه پادشاه ابلهی هستی. اُف بر تو. بهجای اینكه از این كلام پندآموز عبرت بگیری، هارت و پورت میكنی؟ من اگر جای تو بودم خرقه بر تن میدریدم و تاج شاهی از سر برمیداشتم و روی سر گوینده این كلام پندآموز میگذاشتم.
جهانگیرشاه علاوه بر آنكه پادشاهی ستمگر و بیكفایت بود، پادشاهی دهانبین هم بود، گفت: آه راست میگویی و خرقه از تن درید و تاج شاهی از سر برداشت و روی سر تیمورخان گذاشت. تیمورخان هم كه شخصی فرصتطلب و زیرك بود، از فرصت استفاده كرد و شمشیر جهانگیرشاه را برداشت و با آن جهانگیرشاه را از وسط به دونیم كرد و خود بر تخت نشست و بهاینترتیب سلسله جهانگیرشاهیان منقرض شد و سلسله تیمورخانیان آغاز به كار كرد.