صبح پنج دی پدربزرگ من گم شد

زلزله بم به روایت حامد عسکری که خود شاهد عینی این فاجعه بزرگ بوده است

صبح پنج دی پدربزرگ من گم شد

دوماه بعد از زلزله آمدم تهران. آمدم مثلا درس بخوانم، ولی هیچ‌وقت دانشجوی عالی ای نبودم. درك برایم مهم‌تر از نمره بود. به اندازه ای كه شهریه حرام نكنم درس می‌خواندم و بقیه اش به قدم زدن و فكر كردن و نوشتن می‌گذشت. تنم را خسته می‌كردم كه شب بی هوش شوم و بتوانم فردا دوباره به شهرم فكر كنم. یكی از همان روزهای سرد زمستان 82 بود كه فكرش افتاد توی سرم. اینترنت به وسعت و سرعت الان نبود. پرسان پرسان نشانی دفتر روزنامه‌ها را پیدا كردم و رفتم و از همه شان فقط یك خواسته داشتم. نسخه روزنامه شنبه ششم دی، از شماره ششم تا چهلم زلزله، هر روزنامه 40 شماره. خیلی هایشان وقتی فهمیدند بمی هستم یك گفت و گوی كوچولو هم با من گرفتند و احتمالا با عنوان یك منبع آگاه یا یك شهروند بمی، آن گفت و گو را احتمالا كار كردند یا لابه لای فایل‌های روز مره شان گم شد. یادم می‌آید سراغ جام جم هم آمدم و 40 شماره روزنامه موعود را هم گرفتم. سفر به فضا برایم محتمل تر بود تا این‌كه روزی روی صندلی تحریریه جام جم بنشینم و برای سالگرد زلزله شهرم بم مطلب بنویسم. این عكس‌ها هركدام قصه و روایتی دارند و امروز كه دیدمشان دوباره دهنم مزه خاك گرفت و بغض خیس خورده ام تركید و حالم شد آنچه نباید می‌شد.