بهار جوجهکشی
الیوم فوق النهایه مغمومیم ، رمق به دست و پایمان نیست. پریشب خشایار یک چیزی توی ماسماسکش نشانمان داد که جگرمان خنج افتاد. یک ارابه دودی باری پراز جوجههای زرد طلایی یکروزه را در چالهای میریزند و بعد هم ارابه بیریخت دیگری رویش خاک میریزد. بر اجداد عامل و آمر این جنایت رحمت فرستاده و طلب استغفار و آمرزش کردیم. مغول اینگونه کمر به قتل عام بنیبشر نبست که این جماعت به این جوجههای حیوانکی. کشتار این زبانبستهها آن هم بدین نحو و صورت دلی خارا میخواهد و بایست از بسیاری چیزها در دل و ذهن گذشته باشی که قادر به این امر شوی. میشد همین زبانبستهها را آن کامیون دودی ببرد در قصبات محروم اطراف تهران که رعیت به سال یکبار هم مرغ نمیخورند خالی کند، خلایق بریزند جوجهها را جمع کنند، ببرند منزل. همسفره همان نان پارهشان شوند و رشد کنند. تخمیاند ؟ نرند؟ گوشت به جانشان نمینشیند؟ننشیند. همدم و دلخوشکنک پیرزنی تنها که میشوند. دارایی و اسباب ملعبه طفلی یتیم شوند که اوقات بگذرانند. همین که با این رفتارهای بنیبشر سنگ از آسمان نمیبارد و زمین دهان وا نمیکند به بلعیدنمان، مرحمت خداست. اعصاب معصاب نداریم، بیشتر بنگاریم.