داستان جواهرفروشی بهمحض عادی شدن اوضاع
امید مهدینژاد طنزنویس
شنبه صبح، بهمحض عادی شدن اوضاع و پایان قرنطینه و به چرخش درآمدن چرخ اقتصاد و ترافیک شهری، مردی همراه همسر خود به یکی از جواهرفروشیهای مشهور شهر مراجعه کرد و همسر او یکی از جواهرات زیبای جواهرفروشی را انتخاب نمود و پس از اتمام مراحل انتخاب و تست و پرو نزد صاحب جواهرفروشی رفتند تا وجه آن را پرداخت نمایند. مرد دستهچک خود را بیرون آورد و مبلغ جواهر را روی آن نوشت و تاریخ فردا را بر روی چک درج کرد. صاحب جواهرفروشی گفت: با عرض پوزش ما جواهرات خود را تنها بصورت نقدی میفروشیم. مرد گفت: عجب. وی افزود:فردا صبح پس از وصول چک جواهر را برای ما ارسال نمایید. سپس درحالیکه همسرش بسیار خوشحال بود و بهطور نامحسوس حرکات موزون ریز انجام میداد، جواهرفروشی را ترک کردند. فردای آنروز تلفن همراه مرد به صدا درآمد و صاحب جواهرفروشی درحالیکه بشدت عصبانی بود،گفت: آقای محترم، همکار من چک شما را به بانک برد اما موجودی حساب شما کم بود و برگشت خورد. مرد گفت: فدای سر من و شما. بجایش من دیشب بعد از دو ماه قرنطینه و خوردن غذاهای بیخودی، اجازه پیدا کردم همراه عدهای از دوستان به یک باغ اختصاصی بروم و بال و جوجه و ماهی سرخکردنی و کباب فیله بخورم و دیروز ظهر نیز اجازه پیدا کردم موبایل گرانقیمتی را که میخواستم برای خودم بخرم. شما هم لطفا چک مرا قاب کنید و به دیوار بزنید و تماس را قطع نمود. مرد جواهرفروش که از برگشت خوردن چک مرد عصبانی بود وقتی فهمید وی از این طریق توانسته به آرزوهای خود برسد خوشحال شد و خدا را شکر کرد که توانسته دل مردی را شاد کند و تصمیم گرفت جواهر را نیز برای همسر وی ارسال و وی را نیز خوشحال کند، اما به یادش آمد اگر قرار بود از این کارها بکند امروز صاحب یکی از بزرگترین جواهرفروشیهای شهر نبود. از همینرو به اینکه در دل برای همسر مرد آرزوی خوشحالی کند بسنده کرد و مشغول مطالعه کانالهای اقتصادی شد.