پدر پسر پدر دختر و شرط سوم
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگـــــار قراقویونلوها پسر جوانی که تحصیلات خود را انجام داده و اجباری را نیز در سریال سرباز به پایان برده بود،تصمیم گرفت با دختری که تصمیم به ادامه تحصیل نداشت، ازدواج کرده و تشکیل زندگی دهد. پس نزد دختر رفت و سخت دلباخته او شد.
دختر که دلباختگی پسر را مشاهده کرد به او گفت: ای پسر، پدر من مردی قاطی و سختگیر است و تاکنون دکتر و مهندسهای بسیاری به خواستگاری من آمدهاند، اما پدرم پیش پای آنها شرطهای عجیب و غریب گذاشته و آنها نیز پشیمان شده و فحش داده و رفتهاند.
پسر گفت:نگران نباش، هر شرطی بگذارد من انجام میدهم و بهاینترتیب تو را از او میگیرم. فردای آنروز پسر همراه پدر خود نزد پدر دختر رفت.
پدر دختر گفت: من دختر را به شما میدهم اما سه شرط دارد. پدر پسر گفت: چه شرطی؟ پدر دختر گفت: اول اینکه کسی را بیاورید که بتواند سه قابلمه پلو را بخورد. پدر پسر به یکی از دوستان خود که مفسد اقتصادی بود و سیرمانی نداشت تلفن زد، او نیز آمد و سهقابلمه پلو خورد و رفت.
پدر دختر گفت: خیلی خب. دوم اینکه کسی را بیاورید که در برابر کرونا مقاوم باشد. پدر پسر به یکی دیگر از دوستان خود که از فرط استعمال مواد سنتی ریه خود را از دست داده بود، تلفن زد.
او نیز آمد و ویروس کرونا وقتی وارد بدنش شد از فرط تعجب منهدم شد. پدر دختر گفت: خیلی خب. شرط آخر اینکه از طریق سایت برای دخترم یک پراید با قیمت درب
کارخانه بخرید.
در این لحظه پدر پسر که عصبانی شده بود، گفت: همان اول بگویید دختر بهتان نمیدهیم. سپس دست پسرش را گرفت و از جا برخاست و با آرزوی آنکه دختر را در دبه گذاشته با آن ترشی بیندازند، بیرون رفتند و در راه یک دختر دیگر برای پسرش گرفت و یک پراید دستدوم زیر پایش انداخت و تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار آنها
زندگی کرد.
دختر که دلباختگی پسر را مشاهده کرد به او گفت: ای پسر، پدر من مردی قاطی و سختگیر است و تاکنون دکتر و مهندسهای بسیاری به خواستگاری من آمدهاند، اما پدرم پیش پای آنها شرطهای عجیب و غریب گذاشته و آنها نیز پشیمان شده و فحش داده و رفتهاند.
پسر گفت:نگران نباش، هر شرطی بگذارد من انجام میدهم و بهاینترتیب تو را از او میگیرم. فردای آنروز پسر همراه پدر خود نزد پدر دختر رفت.
پدر دختر گفت: من دختر را به شما میدهم اما سه شرط دارد. پدر پسر گفت: چه شرطی؟ پدر دختر گفت: اول اینکه کسی را بیاورید که بتواند سه قابلمه پلو را بخورد. پدر پسر به یکی از دوستان خود که مفسد اقتصادی بود و سیرمانی نداشت تلفن زد، او نیز آمد و سهقابلمه پلو خورد و رفت.
پدر دختر گفت: خیلی خب. دوم اینکه کسی را بیاورید که در برابر کرونا مقاوم باشد. پدر پسر به یکی دیگر از دوستان خود که از فرط استعمال مواد سنتی ریه خود را از دست داده بود، تلفن زد.
او نیز آمد و ویروس کرونا وقتی وارد بدنش شد از فرط تعجب منهدم شد. پدر دختر گفت: خیلی خب. شرط آخر اینکه از طریق سایت برای دخترم یک پراید با قیمت درب
کارخانه بخرید.
در این لحظه پدر پسر که عصبانی شده بود، گفت: همان اول بگویید دختر بهتان نمیدهیم. سپس دست پسرش را گرفت و از جا برخاست و با آرزوی آنکه دختر را در دبه گذاشته با آن ترشی بیندازند، بیرون رفتند و در راه یک دختر دیگر برای پسرش گرفت و یک پراید دستدوم زیر پایش انداخت و تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار آنها
زندگی کرد.