در روز ملی بهزیستی به ساختمان اصلی این سازمان سر زدهایم تا ببینیم توانیابان چه مشکلاتی دارند
رنج ناتوانی رنج دیدهنشدن
دو پایش را بهسختی روی زمین میکشد. از در شیشهای ساختمان اصلی بهزیستی خارج میشود و روی اولین سکویی که در خیابان پیدا میکند، مینشیند. نفسنفس میزند، ماسک به صورت زده و نفسکشیدن برایش دشوار شده. میگوید قهرمان پرتاب نیزه است و یکی از پاهایش احتیاج به عمل دارد و آمده بهزیستی تا از آنها مجوز بستری در بیمارستان میلاد تهران را بگیرد. چهار روز است که میآید و میرود. داخل سازمان جوابش کرده و گفتهاند برای حل مشکلش باید به مرکز پذیرش و هماهنگی گروههای هدف سازمان بهزیستی برود. جایی که البته در کوچه کناری محل اصلی سازمان قرار دارد، اما همین چهار قدم راه برای کسی که پایی برای رفتن ندارد، مثل فرسنگها فاصله میماند. بهسختی خودش را از روی سکو بلند میکند و این فاصله دورِ نزدیک را میپیماید و بعد از کمی پرسوجو به پشت پنجره یکی از اتاقهای مرکز پذیرش هدایت میشود. اتاقی که البته مسؤولش در آن را بسته و رفته و هیچکس نیست که به درد او رسیدگی کند. ما هم در روزی که در تقویم رسمی کشور بهعنوان روز ملی بهزیستی ثبت شدهاست، پی او و دیگر مددجویان بهزیستی را که برای حل مشکلات کوچک و بزرگشان به سازمان بهزیستی کشور آمدهاند، میگیریم تا ببینیم در این سازمان مشکلات این قشر ضعیف چطور پیگیری میشود.
سیگار کشیدن دو پسر بزرگتر که تمام میشود، زن کرمانی دست پسر کوچکترش را میگیرد و بعد به کمک پسرانش لنگلنگان از عرض خیابان میگذرد. مرد دیگری از دفتر مرکز پذیرش گروههای هدف بیرون میآید. او هم پای راستش لنگ میزند. دستش را به دیوار میگیرد و خود را بهزور به یک خودروی پارکشده در کنار کوچه میرساند. روی کاپوت خودرو لم میدهد، تلفنهمراهش را از جیب شلوارش درمیآورد و تلفنی میزند. بلند بلند پشت تلفن میگوید: «راهی نداره خانم، باید بچهها را بیاوریم». مرد دچار معلولیت اهل تربتجام است و مشکلش مشابه مشکل زن کرمانی. میگوید برای درمان دو پسرش پا به تهران گذاشته و الان که میخواهد به شهرش برگردد، آمدهاست بهزیستی تا بلیت برگشت را از اینجا تهیه کند اما کارمندان مرکز پذیرش به او گفتهاند باید بچههایش را به اینجا بیاورد. مرد تربتجامی اما میگوید هر دو بچهاش آسم دارند، به همین دلیل، هوای بیرون برایشان سم است و او ترجیح میدهد برای تهیه دو بلیت اتوبوس، بچههایش را همهجا دنبال خودش نکشاند.
هزینه سنگین درمان
دست پسرش را گرفته و از در بزرگ اتوماتیک وارد ساختمان اصلی سازمان بهزیستی میشود. چشمان پسرک انحراف دارد و قرار است بهزودی دوباره عمل شود اما پدرش پول عمل را ندارد و از ارومیه به اینجا آمدهاست تا کمکی از بهزیستی بگیرد. مردارومیهای از کارمندان بخش اطلاعات سراغ واحد مددکاری را میگیرد. به آنها میگوید پسرش اکنون 11 ساله است و شش سال پیش که یکبار چشمان پسرک در همان ارومیه جراحی شد، حدود چهار میلیون تومان هزینه برداشت. بعد هم آهی میکشد و ادامه میدهد: الان هم لابد هزینه جراحی سه برابر قبل شده، نشده؟ آن زمان هم هرچه از بهزیستی شهرمان پیگیری کردم، هیچ پولی برای کمکهزینه عمل به ما ندادند. مرد تعریف میکند هر دو چشم پسرش از کودکی انحراف داشته و هم انگشتانش بیحس بودهاست. به همین دلیل پسرک از چهارسالگی تحت پوشش بهزیستی قرار داشته و اکنون نیز ماهانه صدهزار تومان از این سازمان مستمری میگیرد. مبلغی که البته بسیار ناچیز است و از نظر پدر، نه این مستمری اندک و نه پول بیمه هیچکدام کفاف هزینههای درمان پسرش را نمیدهد. مرد ارومیهای دست پسربچهاش را میگیرد و وارد آسانسور میشود. پشت سر آنها یک پدر و پسر دیگر از آسانسور خارج میشوند. جای بخیه روی گردن پسر مشخصترین نشانه اوست. پدرش میگوید که گردن پسرش سه هفته پیش در بیمارستان شفا یحیاییان عمل شده. عملی که برای این مرد ایلامی حدود 18 میلیون تومان هزینه داشته که البته توانسته 9 میلیون تومان آن را از اداره مددکاری اجتماعی وزارت بهداشت دریافتکند.
رنج بروکراسی
ساکن خرمآباد است و از همان دوران نوزادی هر دو پایش دچار معلولیت بوده و هیچ وقت نتوانسته روی پاهایش صاف بایستد. اما چند سالی است که رشته پرتاب نیزه جانبازان و معلولان را به طور جدی پیگیری میکند. او توضیح میدهد که چند وقتی است قوت یکی از پاهایش از بین رفته و احتیاج به عمل دارد و با این که مقام کشوری پرتاب نیزه دارد، اما هیچکس پیگیر حل مشکل او نبوده تا این که بالاخره یکی از خیران شهرشان حاضر شده هزینههای درمانیاش را بپردازد. الان هم روی نیمکت پشت پنجره یکی از اتاقهای مرکز پذیرش گروههای هدف نشسته و منتظر این است که کارمند مربوط وارد دفتر خود شود تا مجوز بستری در بیمارستان میلاد را از او بگیرد. تاکید میکند چهار روز است که برای گرفتن همین مجوز ساده بارها به این در و آن در زده و هنوز به نتیجه رسیدهاست؛ بعد هم ادامه میدهد: من که پولی از آنها نمیخواهم که اینطور من را بازی میدهند. فقط هم به این خاطر اینجا آمدهام که بیمارستان نامه من را به اینجا زدهاست و قبول نکردهاست که بدون موافقت بهزیستی کار من را انجام دهد. مشکل این مرد خرمآبادی با چند امضا و نامهنگاری ساده حل میشود.
همانطور که مشکل زن کرمانی و مرد تربتجامی هم با کمی مساعدت کارمندان سازمان برطرف میشود؛ مساعدتی که البته ما چندان در میان کارمندان این سازمان ندیدیم. اما از بهزیستی که مراجعانش از ضعیفترین اقشار جامعه هستند، انتظار میرود چندان حل خردهمشکلات مددجویانش را به بروکراسیهای اداری واگذار نکند. البته به نظر میرسد مشکل اصلی بهزیستی کمبود اعتبارات لازم برای حمایت از اقشار مختلف تحت پوشش است؛ مشکلی که باعث شده مستمری ماهانهای که این سازمان به مددجویانش میپردازد بسیار ناچیز باشد.
رنجش از درد درک نشدن
چرخهای ویلچرش را با دو دست میگرداند و خودش را به گوشهای از طبقه همکف ساختمان میکشاند. فارغالتحصیل مهندسی نرمافزار است و در بهزیستی کار میکند. میگوید به عنوان یک معلول کارمند بهزیستی مهمترین مسالهاش با این سازمان آن است که برخی مدیران با وجود آن که باید حامی افراد دارای توانیاب باشند، اما این قشر را درک نمیکنند. او توضیح میدهد با وجود این که شغلش پشتمیزی است و توان فیزیکی هیچ تاثیری روی نوع کارش ندارد، اما خیلی وقتها دیدهاست که مدیران این سازمان افرادی که شاید نصف او هم توانایی فنی نداشتهاند، صرفا به دلیل فیزیک بدنی سالمترشان برای مشاغل بالاتر انتخاب کردهاند. این کارمند بهزیستی همچنین تعریف میکند، در سازمانی که حمایت از اقشار دارای معلولیت جزو اهداف اصلی تشکیل آن بودهاست نیز افراد سالم معمولا مزایای شغلی بیشتر دارند و زودتر میتوانند از حالت قراردادی به کارمند رسمی سازمان تبدیل شوند. او میگوید: خودش بیش از ده سال است که بهصورت قراردادی در این سازمان کار میکند، اما در این سالها افراد سالم بسیاری را دیدهاست که با وجود سابقه پایینتر زودتر توانستهاند که وضعیت شغلیشان را تغییر دهند.
مرد دارای معلولیت وسط گفتن این حرفهاست که ناگهان همکارش از راه میرسد و میگوید، فلانی کار ضدعفونی کردن اتاق تمام شد، بوی غلیظ مواد شوینده هم خیلی کمتر شده، بیا برویم. او هم که میخواهد باعجله به محل کارش بازگردد، حرفهایش را خلاصه میکند و پیش از رفتن میگوید: خلاصه چیزی که میتوانم درباره مشکلات توانیابان کارمند بهزیستی بگویم، این است که درک نشدن از سوی مردم عادی که از مشکلات ما خبر ندارند، درد خیلی کمتری دارد از این که میبینیم در خود سازمان بهزیستی یعنی مجموعهای که کاملا از مشکلات ما باخبر است، برخی مدیران اصلا درد ما را نمیفهمند.