روزی كه خاك را به نظر كیمیا كنند...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
همه زمین آفریده خداست و همه زمان مخلوق او. خودش بعضی جاها و بعضی وقتها را به بقیه جاها و زمانها شرفی داده و شأنی قائل شده، عرفه از همین روزهاست و عرفات از همان جاها، روز عرفه را در عرفات بودن یعنی جمع طلایی این دو. من یك روز باید سالهای سال بعد، خیلی نوشتنم قوی شود تا بتوانم تمام ظرفیتهای زبانی و بیانی ام را به كار بگیرم تا بتوانم لمس و حس و دركم را از این تلاقی رویایی زمانی و مكانی برایتان بنویسم. عرفات یك صحراست. حاجیها شب قبلش با لباس احرام وارد میشوند. بازار دعا و نیایش خیلی گرم است. همه در چادر كنار هماند ولی كاملا مشخص است كه با خودشان و معبودشان خلوت كردهاند.
اذان صبح عرفه كه بلند میشود، ولوله در دلت میافتد: یعنی میبخشد ؟ این را آنجا از سیدی هم پرسیدم، خندید. گفتم خنده داشت ؟ گفت: این سوال را شیطان انداخته توی دلت. روز عرفه اینجایی، قطعا میبخشد. همه چیز را میبخشد. این را غروب عرفه میفهمی. از بس كه سبكی و راحت. از بس همه چیز بوی خوش دارد و حال دلت حال خوبی است.
عرفه روزی است كه در عرفات حضرت حجت به صورت كاملا فیزیكی حضور دارد و تو كامل حس میكنی كه داری در سرزمینی قدم میزنی كه اماممعصوم در همان هوا تنفس میكند و ممكن است همین چند دقیقه پیش از كنارت رد شده باشد و به تو یك بطری آب معدنی هم دادهباشد. روی دیواره بیرونی چادرهای ایرانی پر است از بنرهایی كه حضور مبارك ایشان را تبریك گفتهاند و برای ایشان آرزوی سلامت و ظهور كردهاند.
دعای عرفه سیدالشهدا را حاجیها شروع میكنند به زمزمه كردن. دعای بلندی است با فرازهایی حیرت آور. دروغ چرا از یك جاهایی از دعا خوف برت میدارد. انگار امام دارد برای یك حادثه آمادهات میكند. درست مثل اینكه پدرت زنگ بزند و كمكم بحث را به اینجا برساند كه مثلا مرگ حق است و هر آدمی میآید كه یك روزی برود و تو بنددلت پاره میشود كه چه میخواهد بگوید. امام وقتی توی دعا میگوید گواهی میدهم با همه استخوانهایم، با غضروفهای بینیام به وحدانیتت، به حضورت، به شكوهت... تو صدای پتكهایی را میشنوی كه نعلبندها در عراق دارند نعل تازه بر سم اسبهایشان میكوبند. اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالك...